تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

6

تازگیا عادت جدیدی پیدا کردم دلم که برای خودم تنگ میشه به جای اینکه برم سراغ دفترو نوشتن  میخزم گوشه اتاقم ، قسمتی که شده محل کارم وشروع میکنم به دوخت و دوز اونقدر عروسک دوختم که نمیدونم چیکارشون کنم

 شاید به نظرتون برسه این روزا زیاد غر زدم ویا شکایتی داشتم ، خب راستش حق دارین کسی که در جواب دوستش بنویسه من به وجود خدا شک دارم آدمی شاکی  و عاصی به نظر میاد اما بهتره بگم بیشتر لجبازه تا شاکی

من بنده معتقدی هستم اما یکم متفاوت ، شاید نشه به روش معمول وجود خدا رو بهم اثبات کرد میدونم هست اما اگه سوالی تو ذهنم بچرخه تا جوابش رو پیدا نکنم هر چیزی رو نمیپذیرم اینم یه نوع وسواس وخود ازاریه ولی من یه علامت سوال به دنیا اومدم ، تا این حد که بچه بودم بهم میگفتن خورشید چرایی  چون پشت بند هر حرفی یه چرا ویه سوال وجود داشت  ومتاسفانه یا خوشبختانه طرف مقابل رو کلافه می کردم ، البته طبق تعریف دیگران :))

شاید بیشتر از هر ادم معتقدی خدا رو تو زندگیم حس کردم جوری که حس میکنم بنده ی خاص خدا هستم اما این انتظار رو دارم کمی ، فقط کمی بهم حق بدن که غر بزنم گاهی نمیشه واقعا نمیشه تصور کرد دنیا از در دوستی وارد شده و همه چیز زندگی واقعا هماهنگ و در ارامشِ گاهی لازمه با زندگی بجنگی  فقط برای زنده موندن  و این جنگ جنگِ تو وزندگی واون لحظه ای که تو زنده موندی  وبرای خودت زندگی خوب ساختی تونستی ازش انتقام بگیری کسی میتونه این حرف منو درک کنه که بتونه برای چند ثانیه نفسش رو تو سینه حبس کنه و وقتی به مرز خفگی رسید نفس بکشه چه حسی پیدا میکنه ؟

نمیدونم دوستان وقت یه دندون درد چقدر میتونن صبور باشن وبه خودشون مسلط،  ولی با شناختی که از خودم دارم صبر من خیلی زیاد نیست اونم  دو روز بعد از شیمی درمانی شاید این بیماری لعنتی و حرفهایی که می شنوم باعث شده به خدا شک کنم اخه این چه جور خدایی که با درد امتحان میگیره ؟ چطور مهربونی که باعث میشه موقع درد زمین گاز بزنم ؟ و این قبیل حرف ها اما در حد همون دو سه روز اولیه است وبعد به خودم مسلط میشم

میدونم خدا هم حرفهامُ به دل نمی گیره و همیشه حواسش به بنده ی خودش هست

----------------------------------------------



معجزه ی فرشته کوچولو

دیشب فرشته کوچولو رو بغل کردم وخوابیدم به امید یه خواب راحت

مدام بهش میگفتم میدونم از من مراقبت میکنی می دونم

می دونم از من مراقبت میکنی

اونقدر گفتم که نمیدونم کی خوابم برد اما کابوس ندیدم، نصف شب از شدت درد از خواب نپریدم ومثل خرس راحت تا صبح خوابیدم 

هر وقت دلتنگ میشم یه عروسک متولد میشه و این فرشته کوچولو به این نیت خلق شد که مراقبم باشه کنارم باشه وبهم امید و آرامش بده وانصافا تا الان کارشُ خوب انجام داده و من عاشقشم

گاهی زائده ها هم امید بخش میشن درست مثل این عروسک که از دور ریختنی ها بوجود اومده

گاهی چیزایی حال آدم رو خوب میکنن که قراره برای همیشه فراموش بشن ، دور ریخته بشن. و اونا نمیخوان فراموششون کنیم درست مثل تکه پارچه هایی که دیروز میخواستم بندازم سطل اشغال شاید فکر کنید خل شدم اما حس کردم تیکه پارچه ها دارن  التماس میکنن که  این کار رو نکنم وبعد فکر درست کردنِ یه عروسک بند انگشتی  که راحت بشه حملش کرد به ذهنم رسید و مطمئن شدم که اون پارچه ها رو نباید دور بریزم  و اینطوری بود که یه معجزه بوجود اومد

معجزه ها به همین کوچکی هستند اطراف ما پر از معجزه است ولی ما همیشه دنبال دونه درشتها هستیم و اون کوچیکا رو نمی بینیم دیروز تا الان این بند انگشتی رو از خودم دور نکردم هر وقت مضطرب شدم تو دستام فشارش دادم وانرژیش بهم منتقل شد با اینکه خودم خالقش هستم ومیدونم انرژی خودمِ که تو وجود این عروسکِ اما انگار برای حال خوب به یک واسطه نیاز داشتم


نیلوفر دوزخ


منارجنبون می لرزه

دلم برای خودم تنگ شده

از اون همه ذوق وشوق دو سه ساعت پیش خبری نیست

الگوی عروسکم خراب شد

دلم میخواد به سیم اخر بزنم

خدا تا سه چار ماه دیگه وقت داره منُ به ارزوهام برسونه وگرنه ...

رسوند دمش گرم ، نرسوند به جهنم

شاید کامنت دونی رو بستم چون از این به بعد میخوام تا زندم رگباری اینجا بنویسم از صبح که بیدار میشم تا شب که میخوابم  یا آدم میشم یا آروم 

دلم تولد میخواد اما تولدی که از به دنیا اومدنم پشیمون نشم

دلم کمی خوشبختی اینستایی میخواددقت کردین ملت تو اینستاگرام  همه از دم  خوشبختن ، میخندن وهمه چی خوبه من چقدر خوشحالم .....

دلم برای ایلیا ایلیچ آبلوموفم تنگ شده باید دوباره از کتابخونه بگیرم ونخونم وبذارم بالای سرم ، زاخار روی مخ حالمو خوب می کرد هر چند تمومش نکردم وتحویل دادم اون روزایی که همراه عروسکهام بالای تختم بود حالم واقعا خوب بود ولی حیف که نمیتونم برای همیشه  نگهش دارم گاهی به سرم میزنه بدزدمش یعنی دیگه به کتابخونه پسش ندم آخه اونجا چیکار میکنه وقتی کسی نمیره سراغش ، باید یه شب طوفانی به کتابخونه شبیخون بزنم و همه کتابهاش رو بدزدم وقتی اوردم خونه بالای سرم ردیف کنم شاید کل اتاقم  پر از  کتاب بشه ، جوری که من حتی نتونم نفس بکشم اینجوری دچار کتاب گرفتگی میشم ، چه مرگ باشکوهی خودکشی با کتاب

تا جنون فاصله ای نیست

 آرامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم جنگی در ما حاضر بوده همیشه



عمه ای با پر های کاغذی

این روزها دستام به شدتت می لرزند وبعد برای مدتی بی حس میشن صد دفعه گچ از دستم می افته  و نمی تونم بردارم ، عاطفه کوچولو بد وبدو از ته کلاس میاد گچُ میده دستم تا یه مساله حل کنم ویا تکلیفی بنویسم

 هیچ چیزی مثل سابق تو ذهنم نمی مونه و مجبور میشم کف دستامُ پر کنم از یادداشت های مختلف دکتر برام یه سری آزمایش واسکن نوشته ولی انجام ندادم وفکر کنم هیچوقت انجامشون ندم بذار هر اتفاقی میخواد بیافته تو عالم بی خبری پیش بیاد

یه حس عاشقانه با حال نسبت به خودم دارم  خیلی خیلی خودمُ دوست دارم بخاطر همین حس وحال ، حال روحیم خوبه خیلی حرفها برای گفتن هست امابی حسی دست هام باعث میشه نتونم به راحتی تایپ کنم با هر کلمه تایپ کردن ماساژشون میدم وبه کارم ادامه میدم می دونید من لجباز تر از اینم که بگذارم بیماری مانع انجام کارای دلخواهم بشه :)))با همین وضع چند تا عروسک دوختم و گذاشتم بالای سرم که شبا راحت بخوابم :)))

می نویسم که فراموش نشم فقط باید رمز وبلاگمُ  به یه آدم معتمد بدم که اگه یک درصد فقط یک درصد احتمال فراموش کردنش باشه کسی باشه که بهم ِیاد آوری کنه

یه فیلم ژاپنی دیدم که اسمش رو فراموش کردم اصلا همه ی فیلمُ فراموش کردم جز همین صحنه ، مردِ فراموشی حاد داشت وبخاطر اینکه خیلی چیزا رو فراموش نکنه یادداشت های کوچیکی رو به لباسش سنجاق می کرد کاری که من وقتی دستام پر یادداشته انجام میدم وبرادرزادم بهم میگه عمه پرنده شدی ، اینام پرهات هستند چرا پرواز نمی کنی ؟  و با لبخند بهش میگم خدا رو کی دیده شاید یه روز عمه ات تونست با این پرای کاغذی پرواز کنه

واقعا شوق پرواز دارم میرم بالا پشت بوم دستامو باز میکنم ، باد به پر های کاغذیم میخوره ولی بعد یادم میاد که من باید از زندگی انتقام بگیرم ، باید اونقدر بمونم که به تک تک آرزوهام برسم پس حالا حالاها با زندگی کار دارم

همین حس وحال عاشقانه وادارم میکنه که به خودم بگم خوب میشی عشقم و به خاطر خودم هم که شده باید خوب بشم


من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک



یکی از سر گرمی های مازوخیسمی من اینه که با خودکار روی جای کبودی های حاصل از تزریق نقاشی میکشم بهتره بگم دورش :)) درد ناکه اما باعث میشه کمتر فکر کنم اینا نشانه یادگار مونده شیمی در مانی هاست  اینم یه مدل تاتو موقته  و بعنوان یه شاهکار هنری بهش نگاه  می کنم:)))

هر وقت می رفتم بیمارستان کله خرگوش ،ا ،خانم حسنی ( زن همسایه ) و...رو دستم بود به امیر نشون میدادم برای هر کدومشم یه خیالبافی داشتم، حسابی میخندیدجوری  که اشک از چشماش  سرازیر می شد اینقدر میخندید که التماس می کرد ادامه ندم   تقریبا دو هفته ای یکبار که نوبت شیمی در مانی هامون بود و همدیگه رو می دیدیم منتظر بود یه اثر هنری بهش نشون بدم ویه قصه بگم آخرین کبودی دستم نشونش مثل نقشه آمریکا بود  ومیخواستم قصه کریستف کلمب و زنش  رو براش تعریف کنم که نموند ، اینبار قصه ها رو می نویسم وبراش می فرستم  اون دنیایی که توش زندگی میکنه اینجوری اون دنیا هم از شر من خلاص نمی شه  ولی هنوز نیومده بخوابم آدرس بده

/////////////////////////////////////////////////////////////

وقتی با امیر اشنا شدم که اوضاع رو حی خوبی نداشت و به خواست مادرش رفتم دیدنش ایشون میگفتن شاید حرفای یکی مثل خودش روش تاثیر بگذاره واینقد نا امید نباشه کل رفاقت بیمارستانی ما شش ماه طول کشید اما تو همین شش ماه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم وتونستم تا حدودی کمکش کنم حال روحیش بهتر بشه بهش یاد دادم از تخیلش استفاده کنه و با بیماری مبارزه کنه اما بیشتر از این نتونست دوام بیاره

رفتن عزیزان و دوستان سخته اما باید پذیرفت .دوستم میگه خشم بسه چند روز امتحانش کردی کافیه واصلا ا بهت نمیاد من خورشید خودمُ میخوام  حداقل تو خوب شو    ، میگه تو خوب شو وبا خوب شدنت  و حال خوبت  انتقام  همه اونایی که نتونستن بیماریشون رو شکست بدن بگیر با این حرفش حس شوالیه قهرمان بهم دست داد شوالیه ای که قرارِ انتقام دوستاشُ از زندگی بگیره    امان از دست این دختر مجبورت میکنه خوب بشی  اینقدر روی خواسته اش به طرق مختلف پافشاری میکنه به نتیجه نرسید تهدید میکنه  و نهایتش به چیزی که میخواد می رسه

و من الان خوبم :)) خودمو جمع و جور کردم وبه زندگی ادامه میدم


من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چرخ واژگون کنم گر غیر مرادم گردد


هیچوقت با آدمایی که درگیر بیماری هستن جوری صحبت نکنید که حرفاتون بوی نصیحت  و ترحم ودلسوزی بده   به نظر من بدترین چیزی که حال ما رو بد میکنه حرفای نصیحت گونه  و نگاه های پر از ترحمِ

این حرفای تکراری که گوشم پر ازشون حال رو حیمُ خوب که نمی کنه بدترشم میکنه و باعث میشه حتی اگه طرف حق رو بگه که اغلب میگه تو اون شرایط در مقابلش جبهه گیری کنم، این جور رفتار ها باعث میشه فکر کنم بهم ترحم میکنن و دلشون برام میسوزه و بیشتر لج میکنم و ازشون متنفر میشم

ته همش میگم برو عامو دلت خوشه ، نفست از جای گرم در میاد و به لجبازی خودم ادامه می  دم  :)))

بخاطر همین تو شرایط سخت به غار تنهاییم پناه می برم  و به دوستانم میگم کاری به کارم نداشته باشن چون هم اوقاتم تلخه هم زبونم تو این شرایط من وحشتناک ترین آدم روی زمین میشم ، بخاطر اینکه کسی رو ناراحت نکنم خودمو تو اتاقم حبس میکنم دقیقا همه تو اون شرایط شروع میکنن به دلداری دادن های مزخرف وحرفا و نصیحت های اعصاب خورد کن می دونم از سر دلسوزیِ و پیش خودشون فکر میکنن کمکم میکنن حالم بهتر بشه اما همیشه برعکس نتیجه داده

نکنید این کار رو







زیر آوار زندگی ماندن 2



از سر کار اومدم خونه با ذوق کلی کتاب ووسیله برداشتم که وقتی میرم بیمارستان برای امیر ببرم، کتاب ، عروسک فرشته ای که براش دوخته بودم وقرار بود ازش مراقبت کنه وخرت و پرتای دیگه ، به دکتر سلیمی زنگ زدم بپرسم امیر هم اومده بیمارستان یا نه ؟ صداش گرفته بود احوالش رو پرسیدم گفت خوبم ، اما صداش خوب نبود همون دکتر پر  انرژی که می شناختم نبود اصرار کردم ، پاپیچش شدم وفهمیدم امیر یک هفته زودتر از من اومده ، اما تو قسمت مراقبت های ویژه بستری شده ودیشب فوت کرده  کسی که پر  از امید و انرژی  بود چطوری تسلیم شد ؟ قرار بود باهم خوب بشیم وقتی خوب شدیم بریم مسافرت دور دنیا قرار بود من عمه آراز بشم ( اسمی که برای پسرش انتخاب کرده بود ) و هزار تا قرار دیگه به همین راحتی همه قول وقراراشُ فراموش کرد وتسلیم شد

صبح تا حالا انگار زیر خروارها آوار موندم  حس خیلی بدی دارم  که نمیتونم توصیفش کنم عاشق امیر نبودم اما خیلی دوستش داشتم  یه حس خاص و دوستی خاص که فقط خودمون و امثال خودمون می تونیم درکش کنیم پسر سی ساله ای;;که کلی حرف مشترک ، درد مشترک وآرزوی مشترک باهاش داشتم همدرد من ، حکم   مسکنی روحی بود برام مسکن قوی درک شدن وفهمیده شدن 

، منُ تنها گذاشت ، به همین راحتی      رفت  و خدا هیچ کاری نکرد هیچ ...

من که ترجیح میدم خدایی وجود نداشته باشه ، تا باشه وهیچ کاری نکنه

من که چیزی ازش نخواستم جز سلامتی همه بیمارا ، اخه این خیلی زیاده ؟

هیچوقت  حکمت وقسمت رو درک نکردم   پس کسی از این دو مورد حرفی نزنه چون آروم که نمیشم بیشتر حرص میخورم ولجم در میاد

  خدا ، سلامتی ندادی به درک  خیلی چیزای دیگه ندادی به جهنم خب چرا دلخوشی های کوچیکمُ ازم میگیری

تا الان هر کاری کردی هر بلایی سرم آوردی تسلیم بودم اما از این به بعد نه از تو میخورم ونه از بنده هات

حالم از حرفای تکراری و نصیحتای تکراری بهم میخوره خسته شدم بریدم اینو به کی بگم

------------------------------------------------------------------------------

همیشه از خودم می پرسیدم کسانی که ضد اجتماع میشن ،  چی به سرشون میادکه به این وضع دچار میشن، پراز  کینه ، نفرت و خشم

تو این چند ماه فهمیدم 

باز باید برم سراغ کتاب  دکتر جکیل و مستر هاید

این روزا من پر خشم هستم واگه کاری نکنم احتمالا به کینه و نفرت تبدیل بشه و ته همش یا جنونِ یا یه ادم جانی که ....... در این حد داعش درونم فعال شده

از قدیم گفتن سکه دو رو داره و این روی دیگه ی سکه ی وجود منِ که بعد سی وچند سالی که از خدا عمر گرفتم برای اولین بار باهاش مواجه شدم ، شاید وجود نداشته یا برعکس وجود داشته ومدفون بوده الان فرصت عرض اندام پیدا کرده نمیدونم اما خودم  از خودم وحشت دارم چه برسه به دیگران. بخاطر همین کنترلش میکنم وتا الان کسی متوجه اش نشده وفقط کسانی که این اعتراف نامه رو میخونن متوجه درد ورنجی که من تحمل میکنم میشن

خدا رو شکر برای شما هم خطری ندارم



زیر اوار زندگی ماندن

احساس تنهایی و ناخواسته بودن ، طاقت فرساترین نوع فقر است

مادر ترزا



من تو کتابخونم دوتا کتاب دارم که هرگز پسشون ندادم

من هیچوقت پدر شوهر خالم رو ندیدم وقتی ما با خانواده  مرحوم غلامی وصلت کردیم سالها از فوت ایشون میگذشت 

وقتی بچه بودم واغلب وقتمُ خونه خاله کوچیکه میگذروندم یه چیزی تو اون خونه منُ جذب میکرد کتابخونه اون مرحوم که پر بود از کتابای نسخه اصلی وقدیمی،

همیشه به عشق کتاب خوندن و قرض کردن کتاب میرفتم خونه خاله .همون موقع هم کتابخونه  وضع نابسامانی داشت کتاب ها داغون ونامرتب بودن بعضی از اونا پاره ونصفه نیمه بودن ، آرزو میکردم همه اون کتابا مال من بودولی این آرزوی محالی بود که در حد رویا و آرزو باقی موند

نزدیک ده دوازده سال بدلیل اختلاف های خانوادگی با خاله وخانوادش قطع رابطه کردیم  و وقتی آشتی کردیم وبرای بار اول به منزل خاله رفتیم سراغ اولین چیزی که رفتم کتابخونه پدربزرگشون بود هیچوقت یادم نمیره با دیدن قفسه های خالی چه غم سنگینی رو دلم نشست از اون همه کتاب نفیس وارزشمند هیچ چیزی باقی نمونده بودجز دو سه کتاب

من هم از فرصت استفاده کردمُ از شوهر خالم قرض گرفتم

کتاب از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی  نسخه اصلی وبدون سانسو ر

 و کتاب مادر ماکسیم گورکی

تصمیم گرفتم اون کتابا رو تا زمانی پیش خودم نگه دارم که پسر خاله هام بزرگ بشن فکر می کردم ممکنه اونا بهتر از پدر وعموها و عمه هاشون از کتابا مراقبت  کنن اما متاسفانه پسر خاله ها هم بزرگ شدن اما علاقمند به کتاب ونگهداری از میراث ارزشمند پدربزرگشون نشدند همه زندگیشون شد کامپیوتر و موبایل وبرنامه های کامپیوتری و موبایلی و الان سالهاست اون کتابا تو کتابخونه من مهمانن هر وقت می بینمشون عذاب وجدان میگیرم اما از طرفی دلم نمیاد این دوتا کتاب هم به سرنوشت اون کتابخونه عظیم دچار بشن گاهی به سرم میزنه پسشون بدم ولی زود پشیمون میشم

حس میکنم باید اینطوری ازشون مراقبت کنم

گتسبی بزرگ

چند باری که به هیچ کس گفتم بهم کتاب معرفی کنه  تو لیستش یه کتاب از هاروکی موراکامی بوده خیلی دلم میخواد بخونم اما یه چیزی مانع میشه

متاسفانه ناخودآگاه کتابای نویسنده های ژاپنی تو ذهن من مترادف میشه  با فیلم هایی که دیدم ، فیلم هایی که ته همش غم وغصه وشرایط سخت زندگی بوده  انگار دچار نوعی ترس شدم یا احساسی که نمیدونم چه اسمی براش انتخاب کنم ،  احساسی که باعث میشه نشناخته و نخونده  کتاب رو قضاوت کنم  و به این نتیجه برسم که اینم مثل فلان فیلم تلخه

شاید آستانه تحملم اونقدر اومده پایین که نمیخوام با کوچکترین تلخی مواجه بشم 

این پیش داوری برای کتاب گتسبی بزرگ هم اتفاق افتاد قبل از خوندن کتاب گتسبی فیلمشو دیدم همون فیلمی که دی کاپریو بازیگرش بود  و بازلورمن کارگردانش.

حسابی خورد تو ذوقم میرفتم کتابخونه از جلوی قفسه ای که گتسبی توش بود رد می شدمُ تو دلم میگفتم اینم بدرد نخوره مثل فیلمش گتسبی بزرگ ، گتسبی بزرگ این بود ، وقتمُ با خوندنش تلف نمیکنم  یه بار بطور اتفاقی برش داشتم و خوندم کاملا نظرم عوض شد اونقدر شیفتش شدم که دو بار بعد هم از کتابخونه امانت گرفتم ونهایتش بخاطر اینکه همیشه داشته باشم و چند صد بار دیگه بخونمش از شهر کتاب آنلاین خریدم من دلی کتاب میخونم وکتابی که به دلم بشینه و حس خوبی بهم بده  ، عاشقش میشم گتسبی جز همین کتاباست خوندم لذت بردم ، بازم میخونم ومطمعنم لذت می برم شما هم بخونید

امیدوارم این اتفاق برای کتابهای موراکامی هم بیافته چون مطمعنم سلیقه  رفیق هیچکسم عالیه ، تا الان هر کتابی بهم معرفی کرده و خوندم ،  حسابی ازش لذت بردم 

بخصوص کتابای کورت وونه گات و ایتالو کالوینو

----------------------------------

نکته ای که متوجه شدم اینه که اغلب فیلم هایی که بر اساس رمانهای خوب ساخته شده اند نسبت به خود رمان چنگی به دل نمیزنند اینُ بعنوان یک بیننده تفریحی میگم نه کسی که حرفه ای فیلم تماشا میکنه  ، تجربه شخصی بنده است

رمان گتسبی هم از این قاعده مستثنا نیست  تا بحال خیلی ها سعی کردند  از رمان فیلم بسازند اما هیچ کدوم نتونستند جادویی که در کتاب وجود داره رو به پرده نمایش منتقل کنند

مشخصات کتاب من

  کتابی فوق العاده جذاب داستانی کم حجم

به قلم اف اسکات فیتز جرالد

ترجمه کریم امامی

انتشارات نیلوفر


کتاب

دوم دبیرستان سر کلاس اختیاری اقتصاد از معلم پرسیدم خانم مرام کمونیستی می گه از نظر اقتصادی رفاه باید بطور یکسان برای همه اقشار مردم باشه و سرمایه داری وجود نداشته باشه اینها که حرف بدی نمی زنند فقط اشکالشون اینه  که خدا را قبول ندارند نمیشه  کمونیست و اسلام را باهم ترکیب کرد ویه چیز جدید بوجود اورد ؟معلم اومد کنارم و

گفت : این حرفها چیه که می زنی ؟ اینها را کی به تو گفته ؟ گفتم خانم تو کتاب در مورد کمونیستا خوندم ترکیبش با اسلام هم فکر خودم بود  فکر می کردم الان تشویقم  می کنه و تونستم  توجه و تحسینش را جلب کنم واقعا هم خانم معلم را دوست داشتم و دلم می خواست یک جوری مورد توجهش قرار بگیرم با خود فکر کردم چه چیزی بهتر از کتاب خوندن

گفت چه کتابی خوندی ؟ خانم کتاب .... و .... و ... و لیستی از کتابهایی که تا اون  روز خونده بودم را گفتم و کتابی که تو کیف داشتمَُ به معلم نشون دادم یک دفعه صورت معلم قرمز شد وباصدایی که نمی خواست بلند بشه  من رو به سرزنش وهشدار گرفت که : اینا چه کتاباییه که می خونی ؟ این کتابا از کجا به دستت می رسه ؟ به غیر اینها چه کتابایی می خونی تو نباید اینها روبخونی تو بچه ای ... و خلاصه چیزی توی این مایه ها که به جوانیت رحم کن و من چیزی نگفتم که توی خونه ی ما چه چیز های دیگری هم ممکنِ پیدا بشه  و تقصیر عمو  نیست، عمو جان اگر کتابهایش را توی 7 سوراخ هم قایم می کرد باز من پیداشون  می کردم

فهمیدم خوندن  کتاب چیزی ست که نمی تونم جلو همه به اون  افتخار کنم یادم موند کتاب خوندن  که حالا مطمئن بودم عشق اول و اخر منِ، (فقط 15 سالم بود واقعا مثل این بود که بگن پسری که عاشقش شدی معتاد ولاتِ وبدرد تو نمی خوره)از نظر بعضی ها که دوستشون دارم یک جور بیماری خطرناک و کشنده است چیزی که بعدا بزرگ شدم فهمیدم حقیقتی در اون نهفته است اما نتونستم هیچوقت قبول و هضمش کنم هشدار یادم موند  ولی با  خودسری عزمم جزم تر شد که برم و هر چیز دیگه ای رو  که می شد توی اون جنگل کشف کرد، کشف کنم وبخونم

.........................................................................

به روی معلم لبخند زدم کاری که بعدها یاد گرفتم در مقابل آدمهای دیگه نیز انجام بدم همونهایی که مثل ادم زندگی میکنند  و خودشون  رو به دنیای پیچیده و پر از سایه روشنی که جواب قطعی برای هیچ چیز نداره نسپرده اند

آدمهایی که خوبها به نظرشون  معلوم اند و بدها نیز معلوم .مرز همه چیز براشون  مشخص است ،همه چیز رو سیاه سفید می بینند  و هیچ اثری از دیوانگی و کتابازی در اونا وجود نداره

به نظرم همون روزها بود که فهمیدم دلم میخواد با یک کتاب ازدواج کنم ، نه دقیقا یک کتاب بگذارید اینطوری بگم که مرد رویاهایم کسی بود شبیه عمو جانم  و عموی من شبیه یک کتاب بود سرسخت ، دیوانه ، مرموز  دور ، دست نیافتنی  و مغرور به چشم من نوجوان هپروتی اینطور می اومد چون خیلی می دونست خیلی کتاب داشت و همه کتابهای خانه ما بجز کتابهای پدر م مال او  بود

عمو جان همیشه میگفت کتابها یقین را میگیرند و شک هدیه می دهند

............................................................

این متن تقدیم به بهترین  عمو جان دنیاکه دیگه بین ما نیست