تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

11

دستش رو بهم نشون داد گفت ببین وقتی ترکم کرد رگمو زدم اما نرفتم پیشش

من چشمامُ بستم وگفتم نمیخوام ببینم

چرا ؟

حالم از بخیه های روی مچ دست بهم میخوره

تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم 

و تهش گفتم خاک برسرت  زندگی لیاقت میخواد ، داشتن سلامتی لیاقت میخواد حالم ازت بهم خورد آدم اینقدر ضعیف

کاش تو هم تو اون تصادف  می مردی اینطوری خودتُ  بدبخت نمی کردی

سر خم کرد و یه سیگار گذاشت گوشه ی لبش

با عصبانیت سیگار رو از دهنش کشیدم بیرون پرت کردم رو زمین

وداد زدم ادمایی مثل تو بی عرضن  ترسو بی لیاقت  ، ودستامُ بهش نشون دادم اشکام سرازیر شدن 

ببین اینا کبودی های تزریق هایی که یه دونه اش فیل رو از پا می اندازه  ولی هیچوقت به خودکشی فکر نکردم  در حالیکه هزار ویک دلیل دارم برای هر لحظه مردن ، تو احمق چی کردی بعد رفتنش علاوه بر اینکه خودکشی کردی گرفتار این زهر ماری هم شدی  یکی مثل من باید چنگ بندازه به زندگی وبرای زنده موندن بجنگه  و خدا وپیر وپیغمبر رو التماس کنه که نمیخوام بمیرم اونوقت تو داری خودتُ به کشتن میدی حسین به خودت بیا  برگرد خونه  پدر مارت نابود شدن  همه می میریم دیر یا زود چه تضمینی هست که من تا فردا زنده بمونم

  به پهنای صورت اشک می ریختمُ فریاد میزدم خدااا  خداااا 

طاها زنگ زد گفت پیداش کردی گفتم اره برو فلان جا تو زباله ها پیداش میکنی 

کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم  کاش بچه می موندیم  همون خورشید وحسین وطاهای کوچولو که وقتی تو کمپ جنگ زده ها زندگی می کردیم بهم قول دادیم دوستای خوبی برای هم باشیم  همیشه دلم خوش بود  به بودنشون   یکی نمی تونست نگاه چپ بهم بکنه که حسین وطاها پشتم بودن   درسته دست روزگار نگذاشت که دوستای خوبی برای هم باشیم اما وقتی بعد مدتها طاها زنگ زد واز وضع حسین بهم گفت نتونستم تو خونه بمونم رفتم سراغ ننه حسین وچندتا ادرس دوست ورفیقاش رو گرفتم و به کمک اونا تو خرابه های بیرون شهر پیداش کردم   همیشه فکر میکردم همچین اتفاق هایی فقط تو فیلماست  ولی نمی دونستم اونقدر از حال رفیقمون غافل شدیم که صحنه های فیلمها براش به واقعیت تبدیل شده

 ما هر کدوم اینقدر سرگرم خودمون  بودیم که خیلی چیزا رو   فراموش کردیم  حسین از همون بچگی شکننده بود   بعد رفتن مادرش به سختی به روال عادی زندگی برگشت وقتی عاشق زهرا شد زندگیش رنگ وبوی دیگه ای گرفت   یه حسین دیگه متولد شد اما بعد مرگ زهرا  ورق برگشت  و همه چی تیره وتار شد مشاوره هم فایده نداشت یه جورایی رهاش کردیمهر کدوم سر گرم خودمون شدیم

باید بیشتر بهش سر میزدیم  اما طاها یه گوشه ی دنیا و من هم در گیر جنگ تمام نشدنی خودم بودم   امروز یه لحظه به خودم گفتم اگه تو جای حسین بودی چیکار می کردی ؟ واقعا همینطور قوی می موندی

اصلا چقدر حرفای خودتُ قبول داری ؟


این پستی که شبیه فیلماس از هر واقعیتی واقعی تره  کسانی هستن که باید دوباره به یاد بیاریمشون

شما چند تا از این فراموش شده ها سراغ دارید؟ تا دیر نشده گرد وخاک  فراموشی رو از ذهنتون پاک کنید و اونا رو به یاد بیارید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد