تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

15

وقتی بچه بودم دقیق نه سالم بود  دلم میخواست وقتی بزرگ شدم   زن کتابفروش محلمون بشم نمی دونم تو عالم بچگیم چطور حساب کتاب کرده بودم که می شد زن یه پیرمرد شصت ساله شد :)))امثل دختر بچه ها که اغلب دلشون میخواست زن بستنی فروش محلشون بشن وتا اخر عمر بستنی مجانی بخورن من هم دلم میخواست زن آقای پدیده بشم  اونوقت یه عالمه کتاب داشتم برای خوندن

اون موقع ها  فکر می کردم پول های بانک مال کارمندای بانکه ، بهتره اینطور بگم فکر می کردم همه ی پولای بانکی که پسر همسایمون توش

کار می کرد مال خودشه وبه این نتیجه رسیدم کارمند بانک ادم پولداریه پس  اونقدر پول داره که می تونه باهاش خیلی خیلی خیلی کتاب بخره ( خیلی خیلی خیلی  تو ذهن من بچه یعنی یه چیزی در حد کتابخونه کنگره امریکابود  :))

یادمه اون موقع که کمپ جنگ زده ها بودیم تا از مدرسه بر میگشتم خونه میرفتم پشت ویترین مغازه عمو پدیده و کتاب هاش رو نگاه می کردم

یه روز سرد زمستونی طبق معمول رفتم پشت ویترین ومثل کوزت که  با حسرت  عروسک  پشت ویترین  رو نگاه می کرد کتابا رو نگاه  می کردم اونقدر محو تماشای کتابا شده بودم که متوجه حضور صاحب مغازه پشت سرم نشدم

یهو صدایی گفت سلام کوچولو  ،  برگشتم نگاش کردم پیرمرد   کتابفروش بود همونی که هر از گاهی که از تماشای  کتابا خسته می شدم نگاش میکردم وبه روم لبخند می زد

با اخم  بهش گفتم سلام من کوچولو نیستم نه سالمه

خندید وگفت ببخشید خانم خانما

هر روز  میای پشت ویترین کتابا رو می بینی چرا نمیای تو

من و من کردمُ گفتم پول ندارم کتاب بخرم

گفت حالا بیا تو شاید برای خرید کتاب پول لازم نباشه   من هم از خدا خواسته جلوتر از خودش رفتم تو مغازه ، انگار وارد بهشت شده بودم نمی دونید چه کیفی داشت بین قفسه های کتاب چرخیدن

اون روز مغازه خلوت بود وپیرمرد دنبالم راه افتاده بود وبا هیجان کتابای کودکان رو بهم نشون میداد ومعرفی می کرد

ازم پرسید خونت کجاست ؟

گفتم کمپ جنگ زده ها

اهل کدوم شهری

خرمشهر . هر روز سر راه خونه میام کتابا رو می بینم

وقتی مختصر سوالی پرسید بهم پیشنهاد داد که می تونی بیای کمکم تو مغازه کار کنی ؟

 باید با آقام صحبت کنی

خیلی خب فردا وقتی از مدرسه اومدی بیا دنبالم تا با هم بریم  خونتون اجازتُ از اقات بگیرم هم کمکم میکنی هم کتاب می خونی

انگار تو ابرا بودم خدا خدا می کردم آقام اجازه بده

فرداش که با عمو پدیده رفتیم خونه  با آقام صحبت کرد و من از اون روز رفتم مغازه ی عمو پدیده  راستش هیچوقت کاری نکردم یعنی دست به سیاه سفید نزدم مشقامُ می نوشتم وقتی درس تموم می شد کتاب می خوندم

بعد ها که بزرگتر شدم  آقام گفت اون روز که عمو پدیده اومد خونه ی   مابخاطر این بود که تو وجود تو چیزی دیده بود که شاید بخاطر فقر اون موقع ما من نمی تونستم برات کاری کنم چیزی که از مادر خدا بیامرزت به ارث بردی ، علاقه به کتاب

پدرم همیشه از زمان خودش جلوتر بود خوب که فکر میکنم من تو خونه ای بزرگ شدم که آزاد اندیشی به معنای واقعی توش وجود داشت همون موقع هم شوهر عمه به بابام ایراد می گرفت که چرا دخترتُ فرستادی مغازه  کتابفروشی  وهزاران  حرف .ولی پدرم مثل کوه پشتم بود بعدها که بزرگتر شدم هم همینطور بود ولی شرایط زمانه عوض شده بود گاهی نمیشد اونجوری که می خواستی   خود واقعیتُ نشون بدی اما باز هم پدر مثل کوه پشتم بود

عمو پدیده بزرگترین لطف رو در حقم کرد شاید اگه اون روز پا به کتاب فروشیش  نمی گذاشتم  هیچوقت زندگی هیجان انگیزی رو تجربه نمی کردم

عمو پدیده و کتابها  باعث شدند تو اون دوران خودم رو خوشبخت ترین بچه ی روی زمین  دونم


نظرات 1 + ارسال نظر
سامورایی جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 12:13 http://samuraii84.persianblog.ir/

چه عمو پدیده ی مهربون و خوبی. گاهی یه اتفاقاتی توی زندگیت میفته که سالها توی ذهنت باقی می مونه و تبدیل میشه به بهترین خاطره زندگیت

می دونی اگه عمو پدیده من رو وارد دنیای کتاب نمی کرد هیچوقت نمی تونستم سختی های زندگیمو تحمل کنم چون تو شرایط بد فقط به کتاب پناه میبرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد