تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

دنیای من وعروسکهام 3


تو زندگی بعدیم دلم میخواد یکی از عروسکهایی که  درست می کنم  بشم نمیدونم همچین چیزی ممکنه یا نه

دلم میخواد وقتی منو می دن به یه بچه بیمار اون لحظه ای که منتظر یه معجزه است شروع به صحبت کنم ، اولش بترسه و منو پرت کنه یه گوشه اما کم کم بیاد طرفم وباهم دوستای خوبی بشیم ، من بشم راز اون

نمی دونید داشتن یه راز تخیلی چقدر حال یه بچه رو خوب میکنه

من هنوزم یه راز دارم واز نگه داشتنش تو دلم کلی هیجان زده هستم وقتی مامانم رفت پیش خدا اون موقع ها که دلتنگش میشدم  گلبهار  ، عروسکی که مامانم برام دوخته بود بغلم می کرد، میگفت من از طرف مامانت یه پیامی اوردم  مامانت گفت به دخترم بگو هر بار که گریه کنی جیگرم آتیش می گیره پس اینقدر غصه نخور  وباهام حرف میزد و حرف میزد دست تو موهام می کشید و گاهی همون لالایی رو میخوند که مامانم وقتی زنده بود میخوند یه روز به بابام گفتم ولی حرفمو باور نکرد فکر کرد دیوونه شدم بخاطر همین منو برد دکتر

یه عالمه قرص ودوا دادن که مثلا حالم خوب بشه اسمشم گذاشتن افسردگی اما نمی دونستن هیچ بچه ای هیچوقت افسرده نمیشه فقط به تخیلش پناه می بره

این ادم بزرگا وقتی چیزی رو متوجه نمی شن بیشتر می پیچونن و بیشتر خودشون رو گیج میکنن در حالیکه همیشه یه جواب ساده وجود داره

هنوز هم بعد سالها من صاحب یه رازم

هنوزم با عروسکام حرف میزنم اما بخاطر اینکه مثل بچگیام برچسبی بهم نزنن فقط تو ذهنم نگهش میدارم 

امروز فرشته کوچولو بهم گفت خورشید اصلا حواست به من نیستا دوماهه از تولدم گذشته منُ گذاشتی گوشه کتابخونت ، دلم پوسید از تنهایی

حق داری

فقط حق دارم همین ؟ نمیخوای کاری کنی ؟

خب الان که دستم بندِ بذار سفارش مشتری تموم بشه یه فکر بکر دارم

از خوشحالی جیغ کشید و گفت هوررررا  مدام تو قفسه دوم کتابخونه قدم می زد معلوم بود بی قراره ، خب یکم از فکر بکرت بگو

نه دیگه   صبر کن

باز می رفت لا بلای کتابا گشتی مزد وبر می گشت

خورشید جون من بگو چیکار می خوای بکنی

سورپرایز

دلم نیومد بیشتر از این منتظر ش بگذارم بعد اتمام کارم با تکه پارچه های دور ریختی کار مشتری دختر خندان رقصان رو درست کردم وبهش نشون دادم  وصبح تا الان با هم مشغول گشت وگذار لا بلای کتابا هستن   وفکر میکنم داره خونه جدید رقصان خندانُ بهش نشون میده هر وقت بر می گردم نگاش میکنم چشمای مرواریدیش  از خوشحالی برق می زنه خندان  رقصان خندان متولد شد  تا مونس فرشته کوچولو بشه همونطوری که فرشته کوچولو  متولد شد وهمدم من شد


حالا خیالم راحته که  فرشته کوچولوم تنها نیست وبا خیال راحت می تونم به کارام برسم  راحت می تونم از خونه برم بیرون وبه خواهر بزرگش بسپارمش اینجوری وقتی برگردم با خونه ی منفجر شده روبرو نمیشم :)) و کسی هست مراقب دختر کوچولوم باشه



ببنید بچم   چه ژستی گرفته واسه عکس

می دونست که میخوام عکس رو به دوستام نشون بدم می خواست تو خوشگل ترین حالتش  کنار  خواهرش  ببینیدش :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد