تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

29


روز مرد  ( پدر )امسال برای مرد زندگیم نسبت به سالهای پیش متفاوت بود

همه خوش حال بودن اما بابام غمگین بود نمیدونم به چی فکر میکرد اما مطمعنم بخشی از فکراش راجع به دختر مریضی بود که تازه از بیمارستان آورده بودش خونه

حتما با خودش میگفت چطوری با این وضع کار، خرج زندگی و دوا درمون این بچه رو بدم

از این غصه میخورم که به مامان گفته بود به بچه ها چیزی نگو  این بار هم میخواست تنهایی بار غم وغصه رو به دوش بکشه

وقتی مامان گفت بابا از کار بیکار شده بغضم ترکید نه بخاطر بیکاری بابا ، حس کردم من یه سر بارم اگه نبودم بابا رنگش از غم وغصه کبود نمی شد ، اون شب تا صبح دعا کردم بابام حالش خوب بشه ، می ترسیدم قلبش اذیتش کنه

امروز بهش نامه نوشتم و گفتم  که تو فقط باید باشی هر اتفاقی بیافته مهم نیست فقط باش من اینجوری خوش حال ترم 

بگیم ، بخندیم وشاد باشیم بقیش مهم نیست  وقتی نامه رو دادم دستش ، خوند واومد سرمُ بوسید خیالم راحت شد 

نوشتن احساسات تو نامه سخته ولی وقتی نمیشه با بابا حرف بزنی کلمات تنها راه چاره هستن

وقتی شانزده ساله بودم فهمیدم پدرم مادرزادی ناشنوا ست  و سمعک روی گوشش یه وسیله تقریبا بیخوده

پدرم هیچوقت صدای بچه هاش رو نشنید و الان هم حسرت شنیدن صدای نوه هاش رو داره اما من هر روز  منتظر یه معجزه هستم و می دونم بالاخره این اتفاق می افته و پدرم می تونه به راحتی صداها رو بشنوه

نمیدونم چطوری بهش احساسات ته قلبمُ بگم اصلا نمیدونم چطوری از احساساتم بنویسم .یه چیزی درونم وجود داره هر چند ناشناخته وغریب  ولی همین حس باعث میشه عاشقانه پدرمو دوست داشته باشم وتا آخرین لحظه عمرم منتظر معجزه بمونم

امسال به معنای واقعی از روز پدر متنفر شدم چون پدرم غمگین بود

خدایا من منتظر معجزت هستم

لطفا کمی معجزه


نظرات 4 + ارسال نظر
صادق پنج‌شنبه 24 فروردین 1396 ساعت 18:21

احساساتی که در کلمه نمی گنجید....
حالی که تعریفی نداشت یا حداقل کسی نمیتونست تعریفش کنه....

حالی که نوشتن ازش سخته

سحر پنج‌شنبه 24 فروردین 1396 ساعت 12:40

این "خدایا یه معجزه بفرست " رو گاهی من هم با خودم میگم، اما بیشتر از این که بهش اعتقاد داشته باشم یاد "هامون" می افتم ... یادته؟ تو اون جاده ی برفی داره می رونه و درگیر ذهنیاتشه و با خودش اینو می گه، بعد کمی جلوتر معجزه جور دیگه ای رخ می ده، لب یه پرتگاه ماشینش توقف می کنه و سقوط نمی کنه ... وقتی این جمله را می گم یکراست یاد اون صحنه می افتم و مور مور میشم ... معرکه است!

ولی من بخاطر پدرم با تمام وجودم بهش معتقدم و میدونم حتی اگه خدا ، علم ودنیا بگن حال پدرم خوب نمیشه ولی عشق معجزه میکنه

الهام پنج‌شنبه 24 فروردین 1396 ساعت 00:08

ایشالا به حق این روزای عزیز
به حق بزرگی خدا
خوب خوب میشی و میای این جا می نویسی
ایشالا پدرتم صدای نوه های گلشو میشنوه
پدرمادرا فرشته ان
خدا حفظشون کنه

انشالله

بانو(: چهارشنبه 23 فروردین 1396 ساعت 23:51

ان شالله عیدی امسال این عید ب پدرت و همتون،شادی باشه(:

انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد