تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

کله گردالوی دماغ پغ :)

قبل از رفتن بیمارستان   اتاقم و مرتب کردم و رفتم سراغ لباسا و جورابام تو  کشو جورابی یک جفت جوراب پاره پیدا کردم ، می خواستم بندازم دور اما یه چیزی ته دلم نهیب میزد بردار یه جایی بدردت میخوره  مقاومت کردم   به خودم می گفتم بنداز دور ، چرا اشغال جمع می کنی ؟ ولی ننداختم دور و تو وسایل عروسک سازیم نگه داشتم تا وقتی رفتم بیمارستان روز بعد از تزریقم اون موقع که  تمام بدنم از درد در حال انفجار بود این عروسک متولد شد  خودمم نمی دونم چطوری می تونم با درد وبیماری دست به کار بشم اما یه چیزی تو وجودم مانع خوابیدن و آه وناله کردن میشه انگار اون لحظه  قوی ترین مسکن عالمُ خورده باشم هیچ دردی حس نمیکنم  کل بدنم بی حس میشه و فقط دستام کار میکنه ، کوک پشت کوک .

سوزن ونخ و پارچه  از بچگی مونس تنهاییام بوده وتا ابد خواهند بود اون روزی که مامان زینب خدا بیامرزم اولین عروسک رو برام دوخت  و بهم یاد داد چطوری این کوچولو های دوست داشتنی رو خلق کنم، بسته به شرایطم عروسک های زیادی خلق شده اما عروسک های بیمارستانی یه چیز دیگه بوده  چون نه تنها حال خودمو خوب کردن بلکه کمک کردن حال بچه های بخش کودکانم خوب بشه هر چند گاهی مثل عروسک مهسای سه ساله نتونستن اون معجزه ای که قولشو داده بودم بوجود بیار ن اما معجزه ی خنده رو لب کودکان سرطانی رو زیاد دیدم   تصور کنید خنده ی بچه ی کله گردالوی کچلی رو که تا قبل از در آغوش گرفتن عروسک اشک می ریخت و به جون مامانش غر می زدچقدر قشنگه برگردیم سر اصل ماجرا این پسرک جورابی هم از هموون جوراب کهنه ها متولد شد و طی یه نمایش وقصه ی خنده دار که خودم نویسنده وکارگردان وعروسک گردانش بودم چند بچه رو اونقدر خندوند که التماس می کردن خانم بسه دلمون درد گرفت

و یه عالمه دعای خیر پدر مادراشون رو نصیبم کرد 

عروسک های بیمارستانی معجزه ی خداوند هستن و من خوشحالم که خالق هستی از طریق دستای من این معجزه رو تحقق بخشید

 راستی اسم این پسرک کله گردالوی دماغ پغ هستش 


خوشبختی های کوچک من


 امروز اول اردیبهشته یه روز جدید  ماه جدید و زندگی جدید

قرارِ به چیزی فکر نکنم و غصه نخورم

صبحی که با سینا حجازی جان شروع بشه می تونه بهترین صبح باشه  و یه روز عالی رو رقم بزنه

گقته بودم وسایل کارم به انباری تبعید شد  وبرای همیشه با عروسک و دنیای عروسکام خداحافظی کردم ، مگه میشه یه مادر بچه هاش رو برای همیشه از خودش دور کنه  بیشتر از چند ساعت دوام نیاوردم و دیشب خاتون خانم من متولد شد 

من مامان چهار دختر  دوست داشتنی هستم  وصاحب یه گربه ی ملوس که دوتا بچه ی شیرینک داره

میدونم هیچوقت نمی تونم  مامان یه بچه ی واقعی بشم  ولی مادری کردن برای عروسک ها هم خالی از لطف نیست

دخترایی که با دیدنشون تو کتابخونه قند تو دلم اب میشه و هر کدوم تو خیالم یه بچه ی واقعی هستن 

همه خوشبختی من خلاصه میشه تو همین کتابخونه، دنیای کتابا وعروسکام 

دنیای تخیلی  که برای خودم ساختم ، دنیایی که وقت درد ودلتنگی بهش پناه میارم و تنها جایی که توش احساس خوشبختی میکنم، یه جور ریکاوری ِ، جون گرفتن برای مواجه شدن با دنیای واقعی

بچه ها وقت عکس گرفتن خیلی شیطونی میکردند وبه زور یه جا موندن گربه جانم که وقت شیر دادن به بچه هاش بود و حال وحوصله نداشت یه ژست درست درمون بگیره

الان که دارم این چند خط رو می نویسم کتابخونه رو گذاشتن رو سرشون  

 از راست به چپ معرفی میکنم دختر تهرونی - دختر خندان - رقصان - فرشته کوچولو - خاتون وآخریم که  پیشی ملوسه که نه خودش اسم داره نه بچه هاش

راستش اولین تجربه من تو زمینه نگهداری حیوان خانگی من حتی نمیدونم چه اسمی براشون انتخاب کنم

 تو رو خدا قیافه گرفتن دختر تهرونی رو می بینید اسمش رو گذاشتم دختر تهرونی چون هدیه ی یه دختر تهرونی عزیز و دوست داشتنیه کسی که ندیدمش وتو یه گروه هنری با هم دوست شدیم اما موندگار وهمیشگی

بخاطر همین قیافش با بچه های خودم که دختر بندری هستن فرق داره :)) عاشق این غرورشم و موهای بلوند وپریشونش یاد دختر مغرورای کارتونا می افتم همون بچه پولدارایی که کسی رو تحویل نمی گیرن اما کم کم یخشون باز می شه

 

 


 اینم یه عکس  خانوادگی از دخترای گلم 

36

الان یه خورشید نا امید نشسته جلوی کامپیوتر و داره به عروسکایی که درست کرده و رو دستش مونده فکر میکنه

تو این اوضاع نابسامان مالی که خانواده گرفتارش شده میخواستم کمکی باشم ولی نشد و متاسفانه پس اندازمو برای خرید وسایل هدر دادم

اونوقت  تو برنامه های تلویزیونی بگید  اگه بخواین میشه

بخدا گاهی نمیشه منم امروز همشون رو بین در وهمسایه فامیل وآشنا تقسیم کردم بعنوان هدیه چندتایی هم نگه داشتم برای دوستانم بفرستم  حداقل اینطوری با دیدنشون دق نمیکنم

یه سری هم بردم بیمارستان بخش کودکان

الان فقط دوتا خاتون برش خورده مونده که حوصله ندارم بدوزمشون 

نه سر وزبون دارم نه میتونم قیمت بدم کاش جای این همه تخیلی که روزانه تو ذهنم در حال رفت وامد هستن کمی سر وزبون داشتم

واقعا فروشندگی کار سختیه

سفالا وعروسکامُ بردم مغازه ها نشون دادم  کسی طالب نبود همه می گفتن نه  بازار کساد جنسای خودمون رو دستمون مونده

شیطونه میگه برم بساط کنم ولی تو این شهر کوچیک  نمیشه همه هم دیگه رو می شناسن   و با دست فروشی گاو پیشونی سفید می شم

ته همه ی این غر غرا و نا امیدی ها و بذل وبخشش ها هم تمام وسایل کارمُ گذاشتم انباری   و برای همیشه با عروسکا و پارچه هام خداحافظی کردم




حیوان خانگی من :))

وقتی دلم حیوان خانگی میخواد اما نه شرایط نگهداریش رو دارم نه دلم میاد یع بی  زبون رو تو خونه نگه دارم نتیجش میشه این پیشی ملوس وبچه هاش 

دلم میخواد تو دنیای عروسک ها وعروسک سازی اونقدر حرفه ای بشم که تمام تخیلاتم رو به واقعیت تبدیل کنم 

دنیای من وعروسکهام 3


تو زندگی بعدیم دلم میخواد یکی از عروسکهایی که  درست می کنم  بشم نمیدونم همچین چیزی ممکنه یا نه

دلم میخواد وقتی منو می دن به یه بچه بیمار اون لحظه ای که منتظر یه معجزه است شروع به صحبت کنم ، اولش بترسه و منو پرت کنه یه گوشه اما کم کم بیاد طرفم وباهم دوستای خوبی بشیم ، من بشم راز اون

نمی دونید داشتن یه راز تخیلی چقدر حال یه بچه رو خوب میکنه

من هنوزم یه راز دارم واز نگه داشتنش تو دلم کلی هیجان زده هستم وقتی مامانم رفت پیش خدا اون موقع ها که دلتنگش میشدم  گلبهار  ، عروسکی که مامانم برام دوخته بود بغلم می کرد، میگفت من از طرف مامانت یه پیامی اوردم  مامانت گفت به دخترم بگو هر بار که گریه کنی جیگرم آتیش می گیره پس اینقدر غصه نخور  وباهام حرف میزد و حرف میزد دست تو موهام می کشید و گاهی همون لالایی رو میخوند که مامانم وقتی زنده بود میخوند یه روز به بابام گفتم ولی حرفمو باور نکرد فکر کرد دیوونه شدم بخاطر همین منو برد دکتر

یه عالمه قرص ودوا دادن که مثلا حالم خوب بشه اسمشم گذاشتن افسردگی اما نمی دونستن هیچ بچه ای هیچوقت افسرده نمیشه فقط به تخیلش پناه می بره

این ادم بزرگا وقتی چیزی رو متوجه نمی شن بیشتر می پیچونن و بیشتر خودشون رو گیج میکنن در حالیکه همیشه یه جواب ساده وجود داره

هنوز هم بعد سالها من صاحب یه رازم

هنوزم با عروسکام حرف میزنم اما بخاطر اینکه مثل بچگیام برچسبی بهم نزنن فقط تو ذهنم نگهش میدارم 

امروز فرشته کوچولو بهم گفت خورشید اصلا حواست به من نیستا دوماهه از تولدم گذشته منُ گذاشتی گوشه کتابخونت ، دلم پوسید از تنهایی

حق داری

فقط حق دارم همین ؟ نمیخوای کاری کنی ؟

خب الان که دستم بندِ بذار سفارش مشتری تموم بشه یه فکر بکر دارم

از خوشحالی جیغ کشید و گفت هوررررا  مدام تو قفسه دوم کتابخونه قدم می زد معلوم بود بی قراره ، خب یکم از فکر بکرت بگو

نه دیگه   صبر کن

باز می رفت لا بلای کتابا گشتی مزد وبر می گشت

خورشید جون من بگو چیکار می خوای بکنی

سورپرایز

دلم نیومد بیشتر از این منتظر ش بگذارم بعد اتمام کارم با تکه پارچه های دور ریختی کار مشتری دختر خندان رقصان رو درست کردم وبهش نشون دادم  وصبح تا الان با هم مشغول گشت وگذار لا بلای کتابا هستن   وفکر میکنم داره خونه جدید رقصان خندانُ بهش نشون میده هر وقت بر می گردم نگاش میکنم چشمای مرواریدیش  از خوشحالی برق می زنه خندان  رقصان خندان متولد شد  تا مونس فرشته کوچولو بشه همونطوری که فرشته کوچولو  متولد شد وهمدم من شد


حالا خیالم راحته که  فرشته کوچولوم تنها نیست وبا خیال راحت می تونم به کارام برسم  راحت می تونم از خونه برم بیرون وبه خواهر بزرگش بسپارمش اینجوری وقتی برگردم با خونه ی منفجر شده روبرو نمیشم :)) و کسی هست مراقب دختر کوچولوم باشه



ببنید بچم   چه ژستی گرفته واسه عکس

می دونست که میخوام عکس رو به دوستام نشون بدم می خواست تو خوشگل ترین حالتش  کنار  خواهرش  ببینیدش :)

دنیای من وعروسکهام 2

وقتی حس مادریم گل میکنه و بچه ای نیست که براش مادری کنم یه عروسک متولد میشه

و این بهترین نوع تولد یه موجود دوست داشتنیه

امروز میخوام تولد دختر وپسرمُ جشن بگیرم

دوختن عروسک رو از مامان زینب خدا بیامرزم یاد گرفتم  وقتی بچه بودم  دوتا چوب رو صلیب وار با نخ محکم می کردم دورش یه   پارچه تاب میدادم  و ساعتها و حتی روز ها باهاش بازی می کردم

هیچوقت عروسکام سر نداشتن مامانم خیاط بود  یه روز با اضافه پار چه های  مشتری هاش که نمی خواستن برام یه عروسک دوخت  عروسکی که  همه ی زندگیم  شد  عروسکی که سر داشت و اعضای بدنش کامل بود  از اون عروسک یه خاطره محو تو ذ هنم مونده   اونم  پیراهن سفید دور چین با گلای آلبالوییش بود هر چی به ذهنم فشار میارم جزییاتش یادم بیاد و دوباره یکی مثل اون عروسک درست کنم هیچی بخاطر نمیارم

از اون موقعی که مامانم رفت  تا الان به دلایل مختلفی ی عروسک های زیادی  متولد شد ند  بیست وهفت ساله که دلتنگی هام ،نگرانی هام، دردام ، خوشی ونا خوشیم رو  با  خلق یک عروسک  سپری کردم  عروسک هایی که حکم بچه های من رو دارند بچه هایی که دل کندن ازشون برام سخته اما دیدن لبخند واقعی یه بچه واقعی بیشتراز نگه داشتن اونا حالمُ خوب  میکنه


اینبار میخوام کارمُ رو جدی تر بگیرم وبعنوان شغل و حرفه بهش نگاه کنم درسته که هدف اول شاید مالی به نظر برسه اما اینطوری میتونم  یه عالمه محبت وعشق تو دل عروسکام بگذارم وبچه های بیشتری ازش بهره ببرند


پ ن : خودم که فکر میکنم عروسکام حس دارن ، جون دارن وقتی بهشون نگاه میکنم  چهره ی یه بچه مهربون وآروم رو می بینم شما چی فکر می کنید این حس به شما هم منتقل می شه؟ :)) راستش بچگی خودم در قالب یه عروسک برام تداعی میشه

دنیای من وعروسکهام1

گاهی که دلم برای مهربانی تنگ میشه به  این عروسک نگاه میکنم

ادم اهنی که قلبی به وسعت دریا داره ونگاهی به مهربانی نگاه مادر

گاهی که دلم برای آغوش مادرم تنگ میشه به  آغوش این عروسک پناه می برم 

راستش این عروسک رو دوختم تا جای خالی بعضی نداشته هام رو پر کنه و انصافا خوب تونسته کارشُ انجام بده

بیشتر از هر مخاطب خاص نداشته حرفهای عاشقانه و بیشتر از هر سنگ صبوری غر ولند هامُ شنیده  موقع بستری شدن داوطلبانه همراهم بوده

وبیشتر از هر فرزند نداشته ای  حق فرزندی رو بجا آورده 

عاشقانه ، مادرانه و دوستانه دوستش دارم


معجزه ی فرشته کوچولو

دیشب فرشته کوچولو رو بغل کردم وخوابیدم به امید یه خواب راحت

مدام بهش میگفتم میدونم از من مراقبت میکنی می دونم

می دونم از من مراقبت میکنی

اونقدر گفتم که نمیدونم کی خوابم برد اما کابوس ندیدم، نصف شب از شدت درد از خواب نپریدم ومثل خرس راحت تا صبح خوابیدم 

هر وقت دلتنگ میشم یه عروسک متولد میشه و این فرشته کوچولو به این نیت خلق شد که مراقبم باشه کنارم باشه وبهم امید و آرامش بده وانصافا تا الان کارشُ خوب انجام داده و من عاشقشم

گاهی زائده ها هم امید بخش میشن درست مثل این عروسک که از دور ریختنی ها بوجود اومده

گاهی چیزایی حال آدم رو خوب میکنن که قراره برای همیشه فراموش بشن ، دور ریخته بشن. و اونا نمیخوان فراموششون کنیم درست مثل تکه پارچه هایی که دیروز میخواستم بندازم سطل اشغال شاید فکر کنید خل شدم اما حس کردم تیکه پارچه ها دارن  التماس میکنن که  این کار رو نکنم وبعد فکر درست کردنِ یه عروسک بند انگشتی  که راحت بشه حملش کرد به ذهنم رسید و مطمئن شدم که اون پارچه ها رو نباید دور بریزم  و اینطوری بود که یه معجزه بوجود اومد

معجزه ها به همین کوچکی هستند اطراف ما پر از معجزه است ولی ما همیشه دنبال دونه درشتها هستیم و اون کوچیکا رو نمی بینیم دیروز تا الان این بند انگشتی رو از خودم دور نکردم هر وقت مضطرب شدم تو دستام فشارش دادم وانرژیش بهم منتقل شد با اینکه خودم خالقش هستم ومیدونم انرژی خودمِ که تو وجود این عروسکِ اما انگار برای حال خوب به یک واسطه نیاز داشتم