تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

41


آدرسی که براتون میگذارم ادرس سامانه ی مدیریت کتابخانه ها یا یه همچین چیزیه حالا عنوانش مهم نیست مهم اینه که از این به بعد شیک و مجلسی می تونید کتاب خونه های محل زندگیتون ویا کل کشور رو چک کنید و کتاب مورد نظرتون رو پیدا کنید   سمت چپ صفحه ای که باز میشه از قسمت جستجوی کتاب و با پر کردن گزینه های  خواسته شده می تونید کتابتون رو پیدا کنید وبعد  به کتابخونه مراجعه کنید اینطوری در هزینه رفت وامد و وقت وخیلی چیزای دیگه صرفه جویی میشه و مثل من با ذوق نمیرید کتابخونه وبعد دست از پا درازتر برگردید حداقل مطمعن میشید که کتاب مورد نظرتون رو دارن

,www . samanpl. ir

 

اونوقت باز بیاین بگین بهترین گزینه جای آرزوی داشتن در ختی با میوه ی کتاب رفتن به کتاب خونه است خب رفقا فکر کردید بنده کجا زندگی میکنم تو یه شهر کوچیک با دو کتابخونه که صبح تا حالا صد تا کتاب سرچ کردم وبا پیام کتاب مورد نظر شما یافت نشد مواجه شدم :(((


امیدوارم حداقل شما بتونید کتابای مورد علاقتون رو پیدا کنید اینجوری پیش بره بر خلاف میلم باید پی دی اف خونی رو شروع کنم

 

40


از کلمه ی اعدام  و عمل اعدام کردن متنفرم چون حس میکنم این روش بدترین نوع جون گرفتن یه آدمه

به هر دلیلی یک نفر اعدام بشه به نظرم تمام خاطراتی که برای عزیزانش باقی مونده  هم با اون فرد از بین میره  و کسی حق نداره همه ی چیزایی که یک نفر داره رو نابود کنه حتی اگه اون شخص یه جانی آدم کش باشه  چه برسه مبارز

از وقتی عمو مجیدم رفت نتونستم با کسی ازش حرف بزنم چون برچسب اعدامی خورده بود تو اون دوره و حتی همین الان نگاهها نسبت به اعدامیا و خانواده هاشون جور دیگه است  بماند که تو سالهای نه چندان دور دهه شصت خیلیاشون حتی یه قبر هم نداشتن که مادراشون وقت دلتنگی برن سراغ بچه هاشون و ما شانس اوردیم که جسد عموم وارد یکی از اون گورای دسته جمعی نشد

مادربزرگم بعد عموم دوام نیاورد چون منتظر بچش بود و با این امید که بر می گرده سه سال بعد رفتن عمو رو تحمل کرد و وقتی امیدش نا امید شد یه شب سرشُ گذاشت رو بالش  و دیگه بیدار نشد

بد تر از اعدام کردن دیدن صحنه ی اعدام آدماس و حال بهم زن تر از اون  بی خیال بودن نسبت به مرگ یه ادمه  همیشه از خودم می پرسم چطور دلشون میاد به راحتی دیدن یه فیلم برن مرگ یه ادمُ تماشا کنن

کاش هیچوقت قانون اعدام وجود نداشت  ولی افسوس که وجود داره  اما نه برای کله گنده ها

 دم دم انتخابات همه چی عوض میشه همه مهربون تر میشن اوضاع احوال حقوق و مزایا یکم بهتر میشه اما خرشون که از پل گذشت  همه دچار الزایمر میشن

همکارم میگفت  قرارِ استخدام رسمی بشیم مجلس تصویب کرده معلمای حق التدریس تبدیل وضعیت بشن اما کی وچه سالی خدا می دونه

و ما همچنان تو این مملکت گل وبلبل به نقاب زدن ادامه میدیم ببینیم کی خرمون از پل می گذره

خدا خودش رحم کنه بهمون چون وقتی خود واقعیت نباشی حتی نتونی لباس دلخواهتو بپوشی فقط بخاطر اینکه از فیلتر گزینش رد بشی داغون می شی رسما خرد وخاکشیر میشی  من که حس میکنم زیر سنگ آسیا استخونام داره خورد میشه  مدال برترین نقاب زن سال یا همه ی طول عمر رو باید به معلما بدن چون خوب بلدیم خود واقعیمون رو پنهان کنیم و متاسفانه حرفای باب میل حضرات بزنیم برای گذران زندگی

این پست هم با ترس نوشتم ولی در حال انفجار بودم که این کلمه ها تایپ شد

لعنت به این زندگی سگی

ترس تا مغز استخونمون رسوخ کرده و ملتی که نگران   باشن قدرت هیچ کاری ندارن حالا هی بگید حافظه تاریخی نداریم ، تاریخ تکرار میشه و این حرفا

اما علت تکرار تاریخ ترسی که گریبانگیرمون شده  ترس از هستی ساقط شدن  ، پاکسازی های شغلی و....


39


دست زیر چونه طبق معمول همیشه مشغول فکر کردن  هستم وبیخود به صفحه ی مانیتور زل زدم

دلم میخواد درختی با میوه ی کتاب تو خونه داشتم یا یه چراغ جادو که بجای سه آرزو بی نهایت خواسته  رو براورده می کرد

خیلی بی مزه میشه که هر وقت اراده کنی خواسته هات برآورده بشه اما همونقدر یا شایدم بیشتر بی مزه است که حسرت خیلی چیزا به دلت بمونه

چند تا کتاب سفارش داده بودم که فقط باید هزینش رو پرداخت می کردم اما بعد از بحران وال استریتی که تو خونه پیش اومد کنسلش کردم

کتابی برای خودن ندارم بخاطر همین با تمام وجود از خدا میخوام حداقل تا فردا یه درخت برآورده کننده ی خواسته های کتابی بهم بده فکرشُ کن یه صندلی گهواره ای زیر سایه ی درخت بگذاری وفقط بهش بگی درخت جان فلان کتاب  بعد دستتُ دراز کنی از یکی از شاخه هاش کتاب مورد علاقتو بچینی  و همینطور که  تو گهوارت نشستی  کتاب بخونی

فکر بعدی که میاد تو ذهنم اینِ که ای کاش توان سفر در زمان رو داشتم  اونوقت به قرن نوزده می رفتم و تو یکی از سالهای اون قرن تو کشور امریکا زندگی مشترک با یه گاوچرون رو تجربه می کردم  و یا تو همون سالها دختر جنگجوی گاو  نشسته می شدم دختر سرخپوستی که  باعث اتحاد قبایل میشد و پوز سفید پوستا رو به خاک می مالید 

یا رابین هود از نوع کابویش میشدم از همونایی که کلینت ایستوود نقششون رو معرکه بازی میکرد ٬ برای دستگیریم هزار دلار جایزه میگذاشتن و جایزه بگیرا دنبالم بودن

وقتی از این افکار میام بیرون که برادرزاده دو سالم میگه عمه  و سر بر میگردونم و می بینم جفت پا رفته تو لپ  تاپم و داره با ذوق بچگونه کار خرابی میکنه  ,و اگه کسی این افکار رو قطع نکنه معمولا تا جایی ادامه پیدا میکنه که از خستگی بیهوش میشم وخوابم می بره و ادامه داستان افکارم رو تو سینمای ذهنم بصورت خوابهایی فیلم مانند می بینم


خوشبختی های کوچک من


 امروز اول اردیبهشته یه روز جدید  ماه جدید و زندگی جدید

قرارِ به چیزی فکر نکنم و غصه نخورم

صبحی که با سینا حجازی جان شروع بشه می تونه بهترین صبح باشه  و یه روز عالی رو رقم بزنه

گقته بودم وسایل کارم به انباری تبعید شد  وبرای همیشه با عروسک و دنیای عروسکام خداحافظی کردم ، مگه میشه یه مادر بچه هاش رو برای همیشه از خودش دور کنه  بیشتر از چند ساعت دوام نیاوردم و دیشب خاتون خانم من متولد شد 

من مامان چهار دختر  دوست داشتنی هستم  وصاحب یه گربه ی ملوس که دوتا بچه ی شیرینک داره

میدونم هیچوقت نمی تونم  مامان یه بچه ی واقعی بشم  ولی مادری کردن برای عروسک ها هم خالی از لطف نیست

دخترایی که با دیدنشون تو کتابخونه قند تو دلم اب میشه و هر کدوم تو خیالم یه بچه ی واقعی هستن 

همه خوشبختی من خلاصه میشه تو همین کتابخونه، دنیای کتابا وعروسکام 

دنیای تخیلی  که برای خودم ساختم ، دنیایی که وقت درد ودلتنگی بهش پناه میارم و تنها جایی که توش احساس خوشبختی میکنم، یه جور ریکاوری ِ، جون گرفتن برای مواجه شدن با دنیای واقعی

بچه ها وقت عکس گرفتن خیلی شیطونی میکردند وبه زور یه جا موندن گربه جانم که وقت شیر دادن به بچه هاش بود و حال وحوصله نداشت یه ژست درست درمون بگیره

الان که دارم این چند خط رو می نویسم کتابخونه رو گذاشتن رو سرشون  

 از راست به چپ معرفی میکنم دختر تهرونی - دختر خندان - رقصان - فرشته کوچولو - خاتون وآخریم که  پیشی ملوسه که نه خودش اسم داره نه بچه هاش

راستش اولین تجربه من تو زمینه نگهداری حیوان خانگی من حتی نمیدونم چه اسمی براشون انتخاب کنم

 تو رو خدا قیافه گرفتن دختر تهرونی رو می بینید اسمش رو گذاشتم دختر تهرونی چون هدیه ی یه دختر تهرونی عزیز و دوست داشتنیه کسی که ندیدمش وتو یه گروه هنری با هم دوست شدیم اما موندگار وهمیشگی

بخاطر همین قیافش با بچه های خودم که دختر بندری هستن فرق داره :)) عاشق این غرورشم و موهای بلوند وپریشونش یاد دختر مغرورای کارتونا می افتم همون بچه پولدارایی که کسی رو تحویل نمی گیرن اما کم کم یخشون باز می شه

 

 


 اینم یه عکس  خانوادگی از دخترای گلم 

38


باید صبر داشته باشم که یک روزی،یک جایی،یا یک جوری ، کسی   و یا شاید یک چیزی....

آری ،بیشتر از این ها باید صبر داشته باشم


با

37

چاقالوی  دوست داشتنی من 

هدیه ی تولدم 

کار دست دوست عزیزم فرزانه جون

36

الان یه خورشید نا امید نشسته جلوی کامپیوتر و داره به عروسکایی که درست کرده و رو دستش مونده فکر میکنه

تو این اوضاع نابسامان مالی که خانواده گرفتارش شده میخواستم کمکی باشم ولی نشد و متاسفانه پس اندازمو برای خرید وسایل هدر دادم

اونوقت  تو برنامه های تلویزیونی بگید  اگه بخواین میشه

بخدا گاهی نمیشه منم امروز همشون رو بین در وهمسایه فامیل وآشنا تقسیم کردم بعنوان هدیه چندتایی هم نگه داشتم برای دوستانم بفرستم  حداقل اینطوری با دیدنشون دق نمیکنم

یه سری هم بردم بیمارستان بخش کودکان

الان فقط دوتا خاتون برش خورده مونده که حوصله ندارم بدوزمشون 

نه سر وزبون دارم نه میتونم قیمت بدم کاش جای این همه تخیلی که روزانه تو ذهنم در حال رفت وامد هستن کمی سر وزبون داشتم

واقعا فروشندگی کار سختیه

سفالا وعروسکامُ بردم مغازه ها نشون دادم  کسی طالب نبود همه می گفتن نه  بازار کساد جنسای خودمون رو دستمون مونده

شیطونه میگه برم بساط کنم ولی تو این شهر کوچیک  نمیشه همه هم دیگه رو می شناسن   و با دست فروشی گاو پیشونی سفید می شم

ته همه ی این غر غرا و نا امیدی ها و بذل وبخشش ها هم تمام وسایل کارمُ گذاشتم انباری   و برای همیشه با عروسکا و پارچه هام خداحافظی کردم




گندم گل گندم ای خدا شادی مال مردم ای خدا

گندم گل گندم ای خدا          شادی مال مردم ای خدا

شعری که دایی ناصر خدا بیامرزم  میخوند اگه میخواید بقیش رو بخونید  سرچ کنید متل گل گندم ( اگه اشتباه نکنم همین بود ) چون اونقدر طولانیه که جز همین بیتش وصدای گرم وگیرای داییم چیزی تو ذهنم نمونده



 نقش ونگار ابرها تو اسمون رو خیلی دوست دارم  ناخوداگاه بیشتر عکس هایی که می گیرم از آسمون وابر هاست 

شاید بخاطر اینه که پرواز و اوج گرفتنُ دوست دارم وآسمون تداعی کننده پیشرفت وپرواز و من بالاخره یک روز مثل جاناتان مرغ دریایی    به آرزوم می رسم  اونوقتِ که همه باورم می کنند

حیوان خانگی من :))

وقتی دلم حیوان خانگی میخواد اما نه شرایط نگهداریش رو دارم نه دلم میاد یع بی  زبون رو تو خونه نگه دارم نتیجش میشه این پیشی ملوس وبچه هاش 

دلم میخواد تو دنیای عروسک ها وعروسک سازی اونقدر حرفه ای بشم که تمام تخیلاتم رو به واقعیت تبدیل کنم 

دادا حجی

امروز بیست و دومین سالگرد مادربزرگم بود 

دادا  حجی ، زنی صبور وساکت   ، تنها چیزی که خوب ازش تو ذهنم مونده  تنور گلی  و  نون پختنش بود 

خیلی بده که همه ی تصویر های مادربزرگم داره از ذهنم پاک میشه اما خوشحالم که چند ماه دیگه میرم پیشش و اونوقت می تونم خیلی واضح ببینمش


 تنور گلی- بچگیام تو حیاط خونه دادا حجی ( مادربزرگ پدریم ) و بالا پشت بوم  خونه دایه ( مادربزرگ مادریم ) وجود داشت البته این تنور 

مدل تنورایی که بچگیام دیدم نیست اما با دیدنش یاد نون پختن مادربزرگام  افتادم بخاطر همین ازش عکس گرفتم

اینم یه منقل گلیه که ما تو زبون محلی بهش میگیم   کلک  شُلی 

دادا یا دایه = مادربزرگ ( هر دوتاش یکی اما بستگی داره نوه بزرگ های هر خونه مادربزرگشون رو چطور صدا  کنن پسر خالم گفته دایه ما هم تبعیت کردیم و من بعنوان نوه بزرگه گفتم دادا بقیه هم تابع من )

تو خانواده پدریم تنها نوه ای هستم که به زبون محلی صحبت میکنم واین یه مزیت داره میتونم ضرب المثل های محلی رو بهتر از بقیه که فارسی صحبت میکنن متوجه بشم و یه پا مترجم هستم )