دنبال دلیل خاصی نباشید
من عاشق این حیوانات شیطون وبازیگوش هستم وبه زحمت این عکس گرفته شده :)
من بزی تو هستم ناز نازی تو هستم
عکس هایی از دو رو بر شهرمون می گیرم تا بهار کوتاه جنوب ثبت بشه زیبایی های که شاید خیره کننده نباشه اما بهم حس وحال خوبی میده
عکس ها رو می تونید سمت چپ وبلاگم تو دسته ی عکاسخانه ببینید
گاهی خدا بنده هایی رو خلق میکنه که ادم با دیدنشون شکر کنه که جای اونا نیست
امروز که نتایج آزمایشام اومد وبیماری مزخرف بعدی هم تشخیص داده شد تنها چیزی که برای دلداری خودم به ذهنم رسید این بود که بگم من آینه عبرت هستم
به نیمه خالی لیوان کاری ندارم چون همیشه خالیه ولی نیمه پرش اینه که کیس مناسبی برای آزمایش های مختلف پزشکی هستم ومی تونم بگم اگه داروی جدیدی در مورد بیماری هایی که نمیخوام اسمشون رو بیارم کشف شد بدونید به برکت وجود اون بیماری تو جسم من بوده :))
نه سالگی تا بیست شش سالگی مبتلا به بیماری پسوریازیس ( بیماری پوستی خارشی بودم که مرده وزنده ام اومدجلوی چشمام از خارش :))) جوری که وقتی رفته بودم زیارت امام رضا از شدت خارش وضایعات پوستی اینقدر ناراحت بودم که با عصبانیت رو به حرم گفتم امام رضا اگه شفام نمی دی حداقل سرطان بده جای این بیماری کوفتی که بدونم واسه چی عذاب میکشم اما نمی دونستم کائنات حرفامو جدی میگیره آقا از من به شما نصیحت کائنات حرف شوخی جدی حالیش نیست پس حواستون باشه چی ازش میخواین یا چی بهش می گین :)))
همزمان با بیماری پوستیم تو سن بیست ویک سالگی دوره اول بیماری سرطانم شروع شد یعنی سرطان ... تا بیست وچهار سالگی که اونم رفت پی کارش حالا چجوری رفت وچی کشیدم بماند
یه چند سالی فکر میکردم که خبری از بیماری نیست اما از اون جایی که بدن بنده به وجود بیماری عادت کرده بود سن بیست ونه سالگی یه مدل دیگه از سرطان اومد سراغم که تا الان درگیرشم ببینید اصلا غصه نخورید دلتونم نسوزه اگه ما آیینه های عبرت نبودیم که یه جای کار دنیا لنگ می موند اونوقت شما آدمهای سالم چطوری می تونستید بفهمید سلامتی چه نعمت خوبیه البته استثنای مبتلا شدن به بیماری که اونم دور از جونتون
حالا فکر کن خالق مهربون دسته دیگه ای از آینه های عبرت رو خلق کرده که دل ما نشکنه ، یعنی کسانی که اوضاعشون از ما گروه اول بدتره بخاطر همینه که میگن تو هر شرایطی باشی جای شکرش باقیه
و من خوشحالم که اینه عبرت آفریده شدم
عبارتی بهتر از اینه عبرت پیدا نکردم اما فکر کنم جایگزین مناسبی براش وجود داشته باشه اگه به ذهنم رسید عوض میکنم
خب من حالم خوبه واین پست رو با خنده نوشتم ، میریم که یه دوره جدید از زندگی رو شروع کنیم :))) خودتون شاهدین که اینجا چقدر علامت خنده هست
باور کنید حالم خوبه ودلم شاد شادشاد فکر کنید پستی رو با اهنگهای سینا حجازی بنویسی چقدر خوبی وخوش
پس شما هم با حال خوب ولب خندون این پست رو بخونید و خدا رو بخاطر همه چی داشته و نداشته هاتون شکر کنید
سر انجام لافکادیو گفت ببینید من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکار چی ها را بخورم من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم نمی خواهم با دمم بازی کنم اما ورق بازی را هم دوست ندارم من فکر میکنم با شکار چی ها نیستم به گمانم مال دنیای شیر ها هم نیستم من به هیچ جا تعلق ندارم ، هیچ جا
و من هم این روز ها به هیچ جا تعلق ندارم دنیای خیالی رو نمی خوام وفکر میکنم تو دنیای واقعی هم دوام نمیارم بی سرزمین تر از همیشه معلق بین دو دنیا .حق با دایه است موجودی یه سر دوبر که فقط می ره اما به کجا معلوم نیست ، باید رفت بالاخره به یه جایی می رسم ،
همراه رودخانه ی زندگی می روم ، می روم و می روم ....
توضیح نوشت : یه سر دوبر در اصطلاح محلی به ادمی مثل من می گن کسی که به هیچ چیز و هیچ جا تعلق نداره، ادمهایی که بی سرزمین تر از باد هستند
ما به مادربزرگمون می گیم دایه
دایه مادربزرگ مادری من
اینم عکس رودخونه زهره است
پیشنهاد میکنم کتاب لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد از شل سیلور استاین رو بخونید
گاهی جایی کامنتی می نویسی که تبدیل به یه پست میشه
من هرشب قبل خواب به خودم نگاه میکنم و خوشبختانه فهمیدم سکه ی همیشه مهربون من البته به گفته ی دیگران یه روی وحشی و خشن هم داره حدی که میتونه یه قاتل یا جانی بشه اما ازش نترسیدم وبدم نیومد چون فکر میکنم بقیه خورشید نقابه واین خود واقعیه رسوندن منظورم سخته اونجایی که به اعماق وجودت می رسی به هیولای درونت اون به نظرم خود واقعیه و من هیولای درونم رو کشف کردم آزادش نمیکنم اما نابودش هم نمی کنم
آخرین باری که رفتم بخش کودکان دو هفته پیش بود عباس شیمی درمانی کرده بود وحال وحوصله نداشت اما مهدی مثل همیشه شیطونُ سر حال بود با دیدن من خندون اومد طرفم یکی دیگه از دندوناش ریخته بود و وقتی میخندید صورتش قشنگ تر وخوردنی تر می شد
خورشید چی برام آوردی ؟
کتاب
می خونیش
الان وقت ندارم اومدم ببینمتون وبرم بعدا میام، می خونم
باز رفیق عباس بی حالِ
خب درکش کن تزریق داشته
نوبت من فرداس
می دونم نوبت منم فرداس
اههه تو هم بی حال می شی پس کی برام کتاب بخونه
قول میدم بی حال نشم ، خودت که میدونی سرم بره قولم سر جاشه
اوهوم
خودم بهشون یاد دادم بهم بگیم رفیق من وعباس مهدی وفاطمه چهار یار مبارزیم که قرار گذاشتیم بیماری رو شکست بدیم
فاطمه کوچولو تاب نیاورد واز بین ما رفت
عباس می'گفت از رفتن فاطمه ناراحت بودم مامانم گفت الان پیش خدا حال فاطمه خوبه نه از تزریق خبری هست نه از درد به مامانم گفتم منم میخوام برم پیش خدا ، اشک ریخت و گفت خدا نکنه نه تو نباید بری
خورشید چرا مامانم گریه میکنه چرا دلش نمیخواد من برم پیش خدا تا دیگه درد نداشته باشم اینجوری بابام مجبور نمیشه خیلی کار کنه و خیلی خسته بشه
و منی که همیشه برای هر سوالیشون یه جواب تو آستین داشتم این بار ناک اوت شدم نمی دونستم چی بهش بگم
یواش گفتم مامان منم گریه میکنه، بابای منم زیاد کار میکنه
و بغض کردم