تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

ملاله یوسف زی (شورش6 )

همیشه رفتنُ بیشتر از رسیدن دوست داشتم و دارم

رفتن خود هیجانِ اما رسیدن برای من سکونِ

راکد بودن اذیتم میکنه بخاطر همینه که یه جا بند نمیشم  تو خونه از  اتاق تا سالن از سالن تا اتاق مدام در حال حرکتم  مادر جان میگه از بچگیت هم همینطور بودی  به مامان میگم نکنه از بچگی بیش فعال بودم در مان نشدم  میخنده میگه بعید نیست :)

مدرسه هم نمیتونم یه جا بشینم  (حالا خوبه معلمم    و مثل شاگردام مجبور نیستم  میخ کوب میز نیمکت ها بشم) ناخوداگاه بی قرار میشم ، مسافرت رو فقط بخاطر  تو جاده بودنش دوست دارم

 حرکت رو دوست دارم تو حرکتِ که زندگی واقعی رو تجربه میکنم   حالا اگه میخواین نابودم کنید پای رفتنُ ازم بگیرین دقیقا همین کار رو بکنید  پامو بشکنید  به یه موجود افسرده رو به موت تبدیل میشم  که حوصله نداره از جاش تکون بخوره

راه سختی در پیش دارم برای از میان بردن نه های بزرگی که سر راهم قرار داره اما  مثل اب عمل میکنم

در اطراف موانعی که باهاش روبرو هستم جریان پیدا می کنم 

مقاومت نمیکنم اما این نشونه تسلیم شدن نیست

مبارز راه روشنایی  همانند اب عمل میکند و در اطراف موانعی جریان می یابد که با آنها مواجه می شود ، و گاه مقاومت به مفهوم نابودی است و او تسلیم شرایط شده و در اینجاست که قدرت آب نهفته است هیچ چکش  یا چاقویی قادر به نابودی اش نیست، و قوی ترین شمشیر ها از خراش دادنش عاج قرار نیست مقاومت کنم سعی نمیکنم با فشار به خواسته هام برسم یه جور مبارزه آرام وزیر پوستی در پیش گرفتم  مقاومت مساوی مقاومت بیشتر  حریف قویه  و  صلاح  نگرانی تو دستشه نمیشه با داد وفریاد  و مشتُ لگد باهاش جنگید باید   با نقشه دقیق و حساب شده  باهاش رو برو بشم

از گرفتن امتیازات کوچیک شروع کردم و به مرور وقتی آماده شد اون خواسته ی بزرگمُ میگم 

-------------------

پ ن: این روزا دوچیز ذهنمُ درگیر کرده و مدام تو سرم می چرخه

یکی اسم ملاله یوسف زی همون دختر پاکستانی که طالبان ترورش کرد

و

این بیت شعر

من نه انم که زبونی کشم از چرخ فلک

چرخ واژگون کنم  گر غیر مرادم گردد

میدونم تو زندگی بعدیم وقتی  با عمو مجیدم روبرو شدم حتما منُ با افتخار به بقیه معرفی میکنه و میگه این مبارز راه روشنایی  ،خورشید جاودان منه  به امید اون روز

عمو جانم بالاخره موفق میشم قول میدم

سختی کار اینه که مامانم قبل مرگش منو رضا رو  به  بهترین دوستش سپرد وبدتر از اون نگرانی وسواس گونه ای که این یکی  مامانم بخاطر این امانتی داره تحمل میکنه همش میگه میخوام تو روی زینب رو سفید بشم  شماها امانتید همینه که پر وبالمون رو بسته ودلمون نمیاد اعتراضی کنیم دچار عذاب وجدان میشیم در مقابل کسی که عمرش وجوونیش رو فدای ما کرد اما دیگه بسه بخاطر آرامش خودشم که شده من باید این حصار رو بشکنم



نظرات 1 + ارسال نظر
سحر جمعه 18 فروردین 1396 ساعت 22:24

اما من حرکت زیاد رو دوست ندارم، دلم میخواد یه گوشه آروم بگیرم که البته درست نقطه ی مقابل شخصیت برونگرا و شلوغمه و بقیه عمرا بفهمند چی میگم


اما قضیه ی ملاله رو نفهمیدم چرا وسط کشیدی ... شاید بخاطر این که تو اون جامعه ی عقب افتاده برای یه هوای تازه می جنگید.

نمیدونم ملاله از کجا اومد فقط میدونم اومد و بدجور چسبید به ذهنم ول کنم نبود ما همه یه جورایی ملاله هستیم کم و زیاد داره ولی همه به هوای تازه نیاز داریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد