تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

حضرت حال

در ادامه پست قبلی باید بگم من عاشق جناب خیام هستم  بقول دوست عزیزی حضرت حال :))

فقط یه سوال برام پیش اومده که حتما لازمه تو دنیاهای بعدی ایشون رو پیدا کنم وبپرسم یکی نیست به  خیام عزیز بگه  تو شعراش بنده های خدا رو به نوشیدن می وخوشیِ حال دعوت کرده به  این فکر نکرده که حرامه :)))اصلا ما رو چه به خوشی های این مدلی؟:))) 

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب  می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

یا جای دیگه فرمودند

برخیز وبیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

یا این شعر

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا امده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

 به من بگید منظور از می نوش تو این شعرا چیه کاری به معنی  کردن معلم ادبیاتا هم ندارم اخه اونا استاد عوض کردن معنی شعرهستن :)))

هزار ماشالله چه اشتهایی هم داشته یه جا میگه پیاله جای دیگه میگه کوزه جای دیگه میزانی برای نوشیدن شراب معین نمی کنه فقط میگه می نوش و این بستگی به ظرفیت ادم داره که زیاده روی کنه یا نه :)))

------------------------------

قسمت اول پست که یه شوخی بود با جناب خیام

بعدا نوشت ( درد دل نوشت)

گاهی به تارعنکبوت هایی که بعنوان عرف جامعه ، قانون و.... فکر میکنم دلم می گیره حالا جناب خیام هی بگه دریاب که از روح جدا خواهی رفت  هی بگه خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت  این تارعنکبوتا رو نمیشه کاری کرد

یک نمونش رو ذکر میکنم  وقتی ریسس گزینش اداره آ میاد تو محل کار ومیگه اگه لباست فلان باشه اگه آرایش داشته باشی و اگه .... اگه ... اگه ...  گزینش نمیشی ویا به مشکل بر میخوری  و من و امثال منو مجبور میکنه به نقاب زدن فکر میکنی خوشی میمونه ، وقتی که میدونی داری دروغ میگی و از خودِواقعیت دوری فقط بخاطر اینکه به شغلت احتیاج داری ... خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت غم سنگین روی دلتو آروم نمیکنه 

وقتی برای سازماندهی و انتقالت به همه چی جز کارایی و  شایستگیت امتیاز میدن وبازم مجبورت میکنن بر خلاف میل وعقیدت  نقاب بزنی وبشی اونی که میخوان  خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت دردتو دوا نمیکنه

خیلی دلم برای خودم تنگ شده  :(((

من یک عدد خود واقعی گم کردم در صورت یافتن بهم برش گردونید و مژدگانی بگیرید





خوشی


من تو اوج ناخوشی خیلی خوشم  می دونید چرا؟ چون هر روز برای رفتن به سر کار از کنار قبرستون شهرمون میگذرم ، روزی  2 بار ، هفته ای ده بار چون پنجشنبه وجمعه ها تعطیلم :)

ماهی 56 بار وسالی 672 بار و تمام این لحظات به  خودم میگم دنیا ارزشی نداره که بخوای چار چنگولی بهش بچسبی عموی میلیاردرت یه گوشه همینجا خوابیده ، رفتگر محلمونم گوشه دیگش  پس حرص نخور ته همه زندگیا ، امتیازا وسازماندهیا پیشرفتها و پسرفتها  داشتن ها نداشتن ها و هزاران های دیگه یه خط ممتد اینجوریه ________________ 


این روزا که شهر پر شده از پوستر و نمایشگاه دفاع مقدس بدجور دلم میخواد شهید مفقود الاثر میشدم  دله دیگه کاریش نمیشه کرد :)))


شوخی بامزه ای بنام زندگی

جواب ازمایشم رو گرفتم یه جورایی خورد تو ذوقم راستش سلامتی خوبه خدا رو شکر ولی وقتی دکتر دست رد به سینم زد و گفت تا اخر امسال همه چی تمومه ، برخلاف بقیه که زانوی غم بغل می گیرن و دنیا رو از همون لحظه تموم شده می دونن بنده کلی حالم خوب شد باور کنید راست میگم :))

کلی نقشه کشیده بودم که تو دنیاهای مختلف زندگی کنم و به هیبت موجودات مختلف دربیامُ خلاصه دوبل  هیجان تجربه کنم اما الان تو خماری سلامتی هستم :)))) همه نقشه هام  نقش بر اب شد دیگه نه می تونم خرس قطبی بشم نه درخت حرا ، نه همسر وونه گات بشم ونه با بورخس تو یک مهمانی شام برقصم  با بیلی به ترالفامادور برم حتی نمیتونم روی گونه عمو شلبی وانتوان بوسه تشکر بزنم

حالا تا مدتی مجبورم خورشید باشم

زندگی خورشید وار هم بد نبوده اما هیجانش خیلی کم بود  پس تا مسافرت ابدی بعد که خدا قسمت کنه خورشید میمونم  و کمی هیجان به زندگیم تزریق میکنم خدا رو کی دیده شاید کلا نظرم عوض شد و اهالی دیار باقی رو به این دنیا دعوت کردم و همه باهم خوش گذروندیم  و خوش وخرم زندگی کردیم ،  درست مثل پایان خوش فیلما  یه مهمانی مجلل   رو تصور کنید :))) 

این روزها زندگی برام بیشتر شبیه یه شوخیه، شوخی خدا با بنده هاش وقتی خود اوستا کریم خواسته شوخی کنه و ما رو انداخته تو یه دیگ بزرگ آ ش شله قلم کار  و اسمشو گذاشته زندگی پس من هم شوخی میکنم ،با مرگ شوخی میکنم با زندگی هم شوخی میکنم اینو میتونید از  چهار پنج پست اخیرم بفهمید

زندگی یه شوخی بیش نیست پس همه با هم به سلامتی این شوخی بخندیم موافقید ؟ بخندید دیگه  بخندید

......................................

تو رابطه دوستی من و هیچ کس یه قانون هست که وقتی کار داریم ، حالمون خوب نیست و ... سوال جواب ندیم ، تلفن جواب ندیم ، پیام جواب ندیم و کلا هیچ جوابی بهم ندیمُ  کسی هم ناراحت نمیشه البته این قانون رو جناب هیچ کس وضع کرده و بنده هم گاهی مجبور به اطاعت هستم و گاهی هم سر پیچی میکنم  در گوشتون اعتراف کنم گاهی که حسابی کلافم و به شدت به پاسخگوییش احتیاج دارم دلخور میشم :)))

من اسمشو گذاشتم قانون و ممکنه ایشون کلا تعریف دیگه ای داشته باشن به هر حال یکی از ضد حالهایی که پس از کنسل شدن  مسافرتم به دیار باقی خوردم این بود که تصمیم داشتم در اولین دنیایی که پس از مرگ توقف میکنم جناب هیچ کس حال خوب کنُ پیدا کنم و بدون هیچ محدودیتی سوال بپرسم و به زور چای لیمو مجبور به پاسخگوییش کنم این بار هم  نشد :)))

 

گل در برو می در کف و معشوق به کام است

من مانده ام این جا که حلال است ، حرام است ؟

با این که به فتوای دل اشکال ندارد

گر یار پسندید ترا کار تمام است

در مذهب ما باده حلال است ، ولی حیف

در مذهب اسلام همین باده حرام است

شد قافیه تکرار ولی مسئله ای نیست

چون شاعر این بیت طرفدار نظام است

این ماه شب چاردهم در شب مهتاب

با این که نه ، همسایه ما در لب بام است

در مجلس اگر جای خودت را نشناسی

این جا است که مفهوم قعود تو قیام است

پرسید طبیبم که پس از رفتن یارت

وضع تو اعم از بد و از خوب کدام است

از این که چه امد به سرم هیچ نگفتم

گفتم دل من سوخت، نفهمیدم کجام است

ناصر فیض




پیامک از دیار باقی

سلام

رفیق اون یادداشت رو پیدا کردم و خوندم  واتانابه ی فیلم واون شخصیت بی نام داستانِ به بیهودگی  رسیدن و رفتن زندگی رو پیدا کنن ، خلق کنن، اما خوشحالم که بگم از تک تک لحظه های زندگیم راضی بودم ، خوشحالم که بگم بر خلاف واتانابه تا جایی که یادمه ذره ذره زندگیمو ساختم ، ساختم و ساختم و ساختم هنوزم می سازم  حالا دیگه پریشون نمی شم تا خواستم ناراحت بشم یه چیزی خلق میکنم و یه اثر از خودم به جا میگذارم اینطوری رفتنم ترسناک نمیشه  وهر طرف رو کنی یه اثر هست که منو به یاد ها بیاره ،هرگز فراموش نمیشم .

تو یادداشت سرم عین سایگون گفتی همه شهر ها بعد سقوط آشوب میشه  خب دل منم آشوب بود بخاطر اینکه فکر می کردم مرگ سقوطه اما الان فکر میکنم یه زندگی جدید، میرم که یک دنیای متفاوت رو تجربه کنم، یادته گفته بودم تو زندگی بعدیم دلم میخواد همسر وونه گات بشم واولین کسی باشم که داستاناشو قبل انتشار میخونه ؟ میرم که پیداش کنم وازش خواستگاری کنم ، سلین رو هم پیدا میکنم و بهش میگم که شما چقدر دوستش دارید هر چند میدونم شما همیشه باهم حرف می زنید

یه سر هم به آنتوان میزنم بغلش میکنم و یه بوسه محکم روی گونش برای  تشکر از خالق شازده کوچولو

احتمالا بورخس رو هم به یک مهمانی شام دعوت کنم فکر میکنی بورخس قورمه سبزی دوست داره ؟

میرم سراغ موراکامی ببینم زندگی بعدیش چطوره بعد میام تو خوابت وبرات تعریف میکنم 

یادم رفت بگم یه عکس یهویی هم با بورخس میگیرم و برات می فرستم میگم این هدیه برای هیچ کس خوبه وحتما ازش خواهش میکنم پشت عکس رو یه چیزی بنویسه و امضا کنه راستی روزی که  میخوام برم خواستگاری وونه گات چی بپوشم ؟

یه سر هم با بیلی پیل گریم میرم ترالفامادور

اون دنیا باید جای خوبی باشه کلی هیجان تجربه میکنم  جاتون از همین الان خالی

ماهی یک بارم میام تو خوابت و از مهمونی هایی که با بورخس رفتم وسفرم با بیلی پیل گریم و زندگی با وونه گات تعریف میکنم راستی غیر از تو خواب اومدن  ،یه روح چطوری میتونه ارتباط برقرار کنه اگه راهی بهتر بلدی بگو که قبل رفتن تمرین کنم


نا مه ای از اعماق تونل ابی

  سلام

این روزها بیشتر وقتم رو به خوندن یادداشت هایی می گذرونم  که قبلا هم خونده بودم اما هیچی ازش نفهمیدم

انگار حالا که ساعتها تند میگذرند و من به تونل ابی نزدیک تر میشم عطشم برای فهمیدن حرفهات بیشتر شده ، همیشه فکر میکردم وقت برای خوندن یادداشتها زیاده ، میخونم ومثل عامه پسند اینقدر ازش سوال میپرسم که کاملا متوجه حرفهاش بشم اما الان نه تو وقت داری و نه من فرصت .به مغزم فشار میارم وذره ذره کلمات و جملاتی رو که نوشتی تو ذهنم حک میکنم تا بعد، حین مسافرتم به دنیای جدید مرورشون کنم . بقول خودت خدا رو کی دیده شاید تو زندگی بعدی  بازهم همدیگر رو   ملاقات کردیم .

اگه تو زندگی بعدی ملاقاتت کردم ترجیح میدم یه روز بارونی سرد ببینمت با یه لیوان چای لیموی مخصوص ازت پذیرایی کنم  و کلی کاغذ یادداشت ، من سوال بپرسم و جواب بگیرم ، با هیجان حرف بزنم و بشنوم همین فرمون رو بگیر که خوبه

دیروز که با هم صحبت می کردیم و من با هیجان از هذیونام میگفتم ، گفتی حواست باشه وقتی به تونل ابی رسیدی تا تهش نری ، زود برگرد

اما من  ادم کار نصف ونیمه نیستم  میخوام تا تهش برم  و  بگم خدا حافظ دکتر که وارکیان ...

وقتی به مقصد رسیدم  میرم سراغ عمو شلبی  و بخاطر لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله میداد ازش تشکر میکنم

من به خیلی ها مدیونم بخاطر حس خوبی که بهم دادن و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که وقتی پیداشون کردم ازشون تشکر کنم.

عمو مجیدم رو پیدا میکنم و بهش میگم که بعد از رفتنش عزیز جون چه حالی داشت ، اما فکر میکنم خودش بدونه که بعد رفتنش چی به ما گذشت

نمیدونم چرا امروز مرگ برام اینقدر ترسناک شده که نفسم بالا نمیاد چه برسه باهاش شوخی کنم پس فعلا خداحافظی میکنم  ، وقتی حالم بهتر شد بقیه حرفهام رو می نویسم

یادم رفت بگم این عکس سلین رو لا بلای یادداشت هات پیدا کردم اگر سلین واقعا همین باشه که تو عکس دیدم بنا به هزار ویک دلیل که بعدا میگم  واقعا باید دوستش داشت



جنگی در ما


نشد که بزرگ شود وناز کند

برای کسی پشت دوربین عکاسی

اما در چند ماهگی دختری شد که از پشت دیوار لوله ی تانک ها او را به هم نشان می دادند

                                   فرزاد آبادی

به پشت سرم نگاه کردم چیزی جز نابودی ومرگ ندیدم بوی مرگ سراسر فضای شهر رو پر کرده بود ترسیدم ، به خودم لرزیدم دست کوچیکمو تو دستای بزرگ و مردونش  جا دادم ، گفتم بریم ، از اینجا بریم ، من می ترسم ، دستشو کشیدم ولی انگار یه چیزی سر جاش میخکوبش کرده بود محکمتر از قبل درست مثل درختی که ریشه اش  محکم  واستواره   و هیچ طوفانی نمی تونه از جا بکنش سر جاش ایستاد ، خم شد ومشتی  خاک از روی زمین برداشت وبه سینش فشرد با خشم وغیض به پشت سرش وخونه نیمه ویرانمون نگاه کرد و گفت اینجا وطنمه هیچ جا نمیام بعد رو کرد به عمو کوچیکه و گفت مجید بچه ها و زینب رو ببر یه جای امن .یخ کردم داشتم قبض روح می شدم مگه میشد آقا رو تو این وضع تنها بذاریم ،اگه آقام  نمی اومد کی از من ومادرم و برادرم مراقبت می کرد ؟فکرای وحشتناکی از ذهنم گذشت دوباره کابوس تلخ وترسناک  اسارت اینبار تو بیداری جلو چشمام رژه می رفت نتونستم جلوی بغضمو بگیرم   مادرم با گوشه روسری اشکاشو پاک کرد و مشت آقامو باز کرد وخاکای تو دستشو ریخت تو کیسه  و با بغض گفت مرد تو رو به هر کی می پرستی بیا از اینجا بریم کار از کار گذشته با موندنت چیزی درست نمیشه تو رو   خدا بریم

مجید ما رو کجا ببره بدون تو چیکار کنیم وهای های گریه کرد ....

ما رفتیم از شهر وخاکمون گذشتیم ، آوارگی وغربت رو به جون خریدیم ولی زخمی  ... روح زخمی مون ... ذهن زخمیمون  و خاطراتمون رو همراه خاک وطن زخمیمون به یادگار بردیم

مادرم و اقام هیچوقت نتونستن برگردن شهرمون مادرم تو غربت دور از خاک و وطنش پر کشید و رفت پیش خدا آقام هم  بخاطر اینکه مادرم تو غربت تنها نباشه درد دوری از وطن رو به جون خرید و غربت نشین شد اون خاکایی که مادرم ریخت تو کیسه نصفش شد سهم خودش که وصیت کرده بود یه مقدار از خاک شهرمونو بذاریم همراهش  وبقیشم شد قاتی خاکای باغچه و آقام یه نخل توش کاشت به یاد وطن 

خرمای نخلی که آقام تو خاک وطنش کاشت طعم تلخ جنگ و جنگ زدگی ، خونه ویران وحسرت  مادری رو میده که تا لحظه آخر به یاد شهرش خونه اش وخاکش بود

جنگ هیچوقت برای من وآقام وبرادرم تموم نشد تازه شروع شده بود اونم نه تو صف مقدم جبهه بلکه تو  رینگ زندگی تو شهر غریب بین ادمای غریبو نگاه های غریب،

جنگ هیچوقت برای ما تموم نشد وهنوز ادامه داره

عاشقانه ای ارام


معجزه عشق

عشق همین است که بخواهی

چه سه چرخه ی کوچکی را

چه هکتارها زمین را

چه زنی را

چه مردی را

عشق کم و زیاد ندارد

عشق یعنی هر چیزی که با همه ات بخواهی

( مهدیه لطیفی )




تا قبل از آشنایی با تو یه چهار گوش با زاویه ها ، اضلاع و قاعده قانون های خاص خودم بودم اینقدر از عشق و دوست داشتن می ترسیدم که تابلو ورود عشق ممنوع به دلم زده بودم و برای محافظت از خودم مثل کُنت دراکولا تو تاریکی محض به سر میبردم ، اجازه نمیدادم حتی ذره ای نور عشق به دلم بتابه راستش تقصیر خودم هم نبود زندگی تو یه محیط خشک وسنتی که عاشق شدن خط قرمز بود بهم یاد داده بود اجازه ندارم عاشق بشم بشدت از عشق میترسیدم ، فکر میکردم باعث نابودیم میشه 

وقتی وارد زندگیم شدی همه چی عوض شد پرده های دلمو کنار زدی و گفتی اجازه بده نور عشق به دلت بتابه نور خیلی شدید بود و من ظرفیت تحمل این همه روشنایی رو نداشتم دنیایی رو بهم نشون دادی که هرگز ندیده بودم دنیای عشق ، گفتی از عشق نترس سعی کن اونو با تمام وجودت بپذیری . گفتم من از وضعیت فعلیم راضیم تنهایی رو ترجیح میدم امنیتش بیشتره  گفتی اگه فقط یه قدم از اون حصار  که برای خودت ساختی دور بشی می فهمی که تا الان فقط زنده بودی وفکر میکردی زندگی میکنی و ادامه دادی دیوار ، عادت ، فرهنگ ، و رفتار و..... هر چیزی که باعث میشه تو خودت رو توی محدودیت قرار بدی باید فرو بریزه تا آزادانه رشد کنی اینجوری  اون چیزی می شی که خداوند آفریده دیوار ترس باید فرو بریزه ، گفتی و گفتی و من تشنه چون کویری خشک تک تک کلمات بارانیت  رو می  نوشیدم وسیراب میشدم

به کمک تو بالاخره جرات پیدا کردم یه نگاهی به دنیای بیرون از چهارگوشم بندازم حق داشتی دنیا با عشق زیباتر بود مثل باغ پر گلی بود که من  آزادانه میتونستم توش بچرخم واز زیبایی هاش لذت ببرم

از اون لحظه به بعد حس میکردم یه چیزی تو وجودم تغییر کرد جرات و جسارتی در خودم میدیدم که قبلا نبود عطش شناخت ناشناخته ها رو داشتم ولی هنوز تو وجودم یه درگیری بود جذبه ی دنیای عشق من رو به سمت خودش میکشید  و از طرف دیگه وسوسه میشدم به دنیای امن وتاریک خودم برگردم لحظات سختی بود دچار جنگ داخلی احساسات شده بودم و در تمام این لحظات دیوانه کننده کنارم بودی ومثل کودکی که تازه براه افتاده  با گرفتن دستم قدم برداشتن تو دنیای ناشناخته ها رو بهم یاد میدادی و با صبر وحوصله کمکم کردی تا از این تلاطم درونی بیرون بیام

همیشه با لبخند میگفتی طبیعیه وقتی سالها خودت رو تو قفس باید نباید حبس کردی و اینجوری شکل گرفتی تغییر برات سخت باشه این جنگ درونی هم یه چیز کاملا عادیه ، پا پس نکش با همه درگیری ها و ترسهایی که داری به جلو قدم بردار وقتی تو مسیر قرار گرفتی نیروی عشق کمکت میکنه و راه درست رو بهت نشون میده

اولین قدم برای عاشق شدن از اون نوعی بود که خیلی ها بهش میگن عشق زمینی ، عشق بین من و تو ولی بعد از 6 1-17سال همسفر بودن یاد گرفتم که عشق شکلهای مختلفی داره و یه نوعش میتونه عشق بین دو انسان باشه  و اینکه ادم میتونه اونقدر دلش رو وسیع کنه تا عشق همه کائنات تو دلش جا بگیره اینجوری میتونه بخدا نزدیک بشه و این عشق ، عشق واقعیه

................................................ .................................


همیشه ازت می پرسیدم از چی من خوشت اومد که اینطور برای رسیدن به من داری  می جنگی منکه به نظر خودم چیز خاصی ندارم در جواب فقط زیباترین لبخند دنیا رو بهم تحویل میدادی وسکوت

مدام این سوال تو ذهنم بود که یه دختر سرطانی درب و داغون چی داره که یه مرد همه هست و نیستش رو بذاره پاش اونم وقتی همه دین و دنیا دست به دست هم دادن که منصرفش کنند نکنه دلش برام سوخته یعنی بهم ترحم میکنه ؟

خدایا چرا این بشر اینقدر احمقه که داره زندگیشو قمار میکنه من که بلاخره رفتنیم

یه روز که بیمارستان اومدی دیدنم بهت گفتم من که زیبایی ندارم دیگه هیچی برام باقی نمونده شدم یه پوست و استخوون که به زودی قراره بره زیر خاک

گفتی هنوز یه چیزبرات باقی مونده که تا حالا بهش توجه نکردی

تعجب کردم ایینه کوچیک همراهمو به دست گرفتم و خودمو نگاه کردم حسابی خودمو بررسی کردم ولی باز هم چیزی ندیدم که ارزش طرد شدن از طرف خانواده رو داشته باشه باصدای خنده ات به خود اومدم دستی به سر کچلم کشیدی و باخنده گفتی دیوانه صد سال دیگه هم تو آینه نگاه کنی اون چیزی رو که من می بینم نمیبینی

با عصبانیت گفتم خب بگو دیگه من هر چی فکر میکنم به نتیجه نمی رسم کنارم نشستی از جیبت کاغذ و خودکار در آوردی وشروع کردی به نوشتن و بعد چند دقیقه کاغذ رو دادی دستم ، یه لیست از تمام صفات خوبی که داشتم رو برام نوشته بودی  اون چیزهایی که همیشه همراهم بودن ولی اصلا من به حسابشون نمی آوردم گفتی من این خورشید رو میبینم و دوستش دارم بدست اوردن این خورشید ارزش جنگیدن با تمام دنیا رو داره و تا به خواستم نرسم دست بردار نیستم

گفتم مطمئنی این چیزایی که نوشتی ارزشمنده ؟

گفتی اینقدر که مطمئنم الان صبح روز جمعه 5 فروردین که مطمئنم اسمم علی صد در صد این خورشید ارزشمنده 

برای اولین بار به درون خودم سر زدم و حسابی به خصلتهای خوب خودم توجه کردم حس کردم منم عاشق خورشید زندانی درونم هستم درونم به گردگیری حسابی احتیاج داشت  وقتی خورشید درونم رو آزاد کردم تونستم غول سرطان رو هم شکست بدم و من  دوباره متولد شدم  راستش زندگی دوباره ام رو اول از خدا و بعد از معجزه عشق هدیه گرفتم

 خدایا شکرت



دلم میخواد تو خونمون درختی باشه که محصولش کتاب باشه مثلا بهش بگم درخت جان عامه پسند یهو روی یکی از شاخه هاش سبز بشه  درخت جان گهواره گربه سبز بشه هیچوقتم خشک نشه

نمی خوام بگم من کتابخونم یا علاقمند به کتاب وپز بدم ....

واقعا الان تو اوج خستگی و در موندگی به این موضوع فکر میکنم اونقدر کتاب روش سبز بشه و من اونقدر وقت داشته باشم بخونم که سیراب بشم این یکی از آرزوهای قبل از مرگمه  قرار بود طنز بشه این هذیون نوشت ولی کمی جدیه واقعا جدیه ... جدیه دیگه

از سرزمین شمالی

تو زندگی بعدیم دلم میخواد خرس قطبی بشم ، هر چند الان هم شباهت هایی به خرس قطبی دارم ، اما تو شرایط سخت قطب زندگی کردن و مدام با یه چالش جدید برای ادامه بقا مواجه شدن از منظر یک خرس قطبی باید تجربه جالبی باشه .مادرم میگه وقتی به نواحی شمالی رسیدی حتما شربت اکسپکتورانت وقرص استامینوفن  رو  همراه داشته باش که وقتی غار تنهاییت رو پیدا نکردی و خدای نکرده سرما خوردی خیالم راحت باشه داروهات همراهت هستند ، اخ که مادرها همیشه نگران فرزندانشون هستند حتی اگه بچشون یه خرس قطبی باشه