تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

عاشقانه ای ارام


معجزه عشق

عشق همین است که بخواهی

چه سه چرخه ی کوچکی را

چه هکتارها زمین را

چه زنی را

چه مردی را

عشق کم و زیاد ندارد

عشق یعنی هر چیزی که با همه ات بخواهی

( مهدیه لطیفی )




تا قبل از آشنایی با تو یه چهار گوش با زاویه ها ، اضلاع و قاعده قانون های خاص خودم بودم اینقدر از عشق و دوست داشتن می ترسیدم که تابلو ورود عشق ممنوع به دلم زده بودم و برای محافظت از خودم مثل کُنت دراکولا تو تاریکی محض به سر میبردم ، اجازه نمیدادم حتی ذره ای نور عشق به دلم بتابه راستش تقصیر خودم هم نبود زندگی تو یه محیط خشک وسنتی که عاشق شدن خط قرمز بود بهم یاد داده بود اجازه ندارم عاشق بشم بشدت از عشق میترسیدم ، فکر میکردم باعث نابودیم میشه 

وقتی وارد زندگیم شدی همه چی عوض شد پرده های دلمو کنار زدی و گفتی اجازه بده نور عشق به دلت بتابه نور خیلی شدید بود و من ظرفیت تحمل این همه روشنایی رو نداشتم دنیایی رو بهم نشون دادی که هرگز ندیده بودم دنیای عشق ، گفتی از عشق نترس سعی کن اونو با تمام وجودت بپذیری . گفتم من از وضعیت فعلیم راضیم تنهایی رو ترجیح میدم امنیتش بیشتره  گفتی اگه فقط یه قدم از اون حصار  که برای خودت ساختی دور بشی می فهمی که تا الان فقط زنده بودی وفکر میکردی زندگی میکنی و ادامه دادی دیوار ، عادت ، فرهنگ ، و رفتار و..... هر چیزی که باعث میشه تو خودت رو توی محدودیت قرار بدی باید فرو بریزه تا آزادانه رشد کنی اینجوری  اون چیزی می شی که خداوند آفریده دیوار ترس باید فرو بریزه ، گفتی و گفتی و من تشنه چون کویری خشک تک تک کلمات بارانیت  رو می  نوشیدم وسیراب میشدم

به کمک تو بالاخره جرات پیدا کردم یه نگاهی به دنیای بیرون از چهارگوشم بندازم حق داشتی دنیا با عشق زیباتر بود مثل باغ پر گلی بود که من  آزادانه میتونستم توش بچرخم واز زیبایی هاش لذت ببرم

از اون لحظه به بعد حس میکردم یه چیزی تو وجودم تغییر کرد جرات و جسارتی در خودم میدیدم که قبلا نبود عطش شناخت ناشناخته ها رو داشتم ولی هنوز تو وجودم یه درگیری بود جذبه ی دنیای عشق من رو به سمت خودش میکشید  و از طرف دیگه وسوسه میشدم به دنیای امن وتاریک خودم برگردم لحظات سختی بود دچار جنگ داخلی احساسات شده بودم و در تمام این لحظات دیوانه کننده کنارم بودی ومثل کودکی که تازه براه افتاده  با گرفتن دستم قدم برداشتن تو دنیای ناشناخته ها رو بهم یاد میدادی و با صبر وحوصله کمکم کردی تا از این تلاطم درونی بیرون بیام

همیشه با لبخند میگفتی طبیعیه وقتی سالها خودت رو تو قفس باید نباید حبس کردی و اینجوری شکل گرفتی تغییر برات سخت باشه این جنگ درونی هم یه چیز کاملا عادیه ، پا پس نکش با همه درگیری ها و ترسهایی که داری به جلو قدم بردار وقتی تو مسیر قرار گرفتی نیروی عشق کمکت میکنه و راه درست رو بهت نشون میده

اولین قدم برای عاشق شدن از اون نوعی بود که خیلی ها بهش میگن عشق زمینی ، عشق بین من و تو ولی بعد از 6 1-17سال همسفر بودن یاد گرفتم که عشق شکلهای مختلفی داره و یه نوعش میتونه عشق بین دو انسان باشه  و اینکه ادم میتونه اونقدر دلش رو وسیع کنه تا عشق همه کائنات تو دلش جا بگیره اینجوری میتونه بخدا نزدیک بشه و این عشق ، عشق واقعیه

................................................ .................................


همیشه ازت می پرسیدم از چی من خوشت اومد که اینطور برای رسیدن به من داری  می جنگی منکه به نظر خودم چیز خاصی ندارم در جواب فقط زیباترین لبخند دنیا رو بهم تحویل میدادی وسکوت

مدام این سوال تو ذهنم بود که یه دختر سرطانی درب و داغون چی داره که یه مرد همه هست و نیستش رو بذاره پاش اونم وقتی همه دین و دنیا دست به دست هم دادن که منصرفش کنند نکنه دلش برام سوخته یعنی بهم ترحم میکنه ؟

خدایا چرا این بشر اینقدر احمقه که داره زندگیشو قمار میکنه من که بلاخره رفتنیم

یه روز که بیمارستان اومدی دیدنم بهت گفتم من که زیبایی ندارم دیگه هیچی برام باقی نمونده شدم یه پوست و استخوون که به زودی قراره بره زیر خاک

گفتی هنوز یه چیزبرات باقی مونده که تا حالا بهش توجه نکردی

تعجب کردم ایینه کوچیک همراهمو به دست گرفتم و خودمو نگاه کردم حسابی خودمو بررسی کردم ولی باز هم چیزی ندیدم که ارزش طرد شدن از طرف خانواده رو داشته باشه باصدای خنده ات به خود اومدم دستی به سر کچلم کشیدی و باخنده گفتی دیوانه صد سال دیگه هم تو آینه نگاه کنی اون چیزی رو که من می بینم نمیبینی

با عصبانیت گفتم خب بگو دیگه من هر چی فکر میکنم به نتیجه نمی رسم کنارم نشستی از جیبت کاغذ و خودکار در آوردی وشروع کردی به نوشتن و بعد چند دقیقه کاغذ رو دادی دستم ، یه لیست از تمام صفات خوبی که داشتم رو برام نوشته بودی  اون چیزهایی که همیشه همراهم بودن ولی اصلا من به حسابشون نمی آوردم گفتی من این خورشید رو میبینم و دوستش دارم بدست اوردن این خورشید ارزش جنگیدن با تمام دنیا رو داره و تا به خواستم نرسم دست بردار نیستم

گفتم مطمئنی این چیزایی که نوشتی ارزشمنده ؟

گفتی اینقدر که مطمئنم الان صبح روز جمعه 5 فروردین که مطمئنم اسمم علی صد در صد این خورشید ارزشمنده 

برای اولین بار به درون خودم سر زدم و حسابی به خصلتهای خوب خودم توجه کردم حس کردم منم عاشق خورشید زندانی درونم هستم درونم به گردگیری حسابی احتیاج داشت  وقتی خورشید درونم رو آزاد کردم تونستم غول سرطان رو هم شکست بدم و من  دوباره متولد شدم  راستش زندگی دوباره ام رو اول از خدا و بعد از معجزه عشق هدیه گرفتم

 خدایا شکرت



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد