تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

دختری در اروزی ازدواج با فلفل دلمه ای

وقتی بچه بودم و کارتون زنان کوچک رو می دیدم دلم میخواست مثل کتی که برای عمه پیرش کتاب میخوند ، من هم برای کسی کتاب  بخونم اما چون بابا نبود و مجبور بودم تا از سر کار برگرده تنها بمونم برای در و دیوار اتاق به تصور اینکه کسی هست کتاب میخوندم :)

بزرگتر که شدم وقتی برگشتیم شهر خودمون بابا حجی که بعد مرگ عمو مجید افسرده و بیمار شده بود تنها کسی بود که کتاب خوندن منو تحمل میکرد ، اخه بابا حجی سکته کرده بود ومثل یه تیکه گوشت روی جا بود و نمی تونست از دستم فرار کنه وقتی براش شاهنامه می خوندم اونم غلط غلوط ، با تکون دادن چشماش  می فهمیدم غلط خوندم اونوقت بدو بدو می رفتم تو آشپزخونه عمه  اشکالمو میگفت و بر می گشتم

و این روزها هم دلم میخواد باباحجی زنده بود وبراش شاهنامه میخوندم البته اینقدر بزرگ شدم که دیگه غلط نخونم 

این روزها هم مثل بچگیام کسی نیست براش کتاب بخونم وباز هم در ودیوار اتاق شنونده من هستن :)

من دختری رو می شناسم که دلش میخواست  و هنوزم میخواد با فلفل دلمه ای ازدواج کنه تو خونه این دختر از هر نویسنده ای که فکر کنی کتاب گیر میاد یه بار بهش گفتم تمام پولهاتُ تو سالهای مختلف زندگیت دادی برای کتاب؟ و او با سر تایید کرد و همینطور که فلفل دلمه ای رو از توی زنبیل خریدش در آورد گفت شاید روزی با فلفل دلمه ای ازدواج کنم وقتی این جمله رو گفت نخندید  و هیچ چیز تو ظاهرش تغییر نکرد حتی به نظر نمی اومد که احساسش این باشه که حرف بی ربطی زده و من در یک لحظه فهمیدم اینکه دوست من تنهاست ، اینکه ادم عجیبیه که دلش میخواد با فلفل دلمه ای ازدواج کنه بخاطر کتابه.

به نظرم کتابها سازنده ونابود کننده هستند ، خطرناک وضروری اند، دشمن و دوستند به نظرم کتابها مثل ازدواجند زندگی ادم به  قبل وبعد اونا تقسیم میشه ، نه میشه کسی رو به خوندن دعوت کرد ونه میشه منعش کرد زندگی با وجود اونا سخته اما بدون اونا بی بو وبی خاصیت.

این چالش، تناقض یا جنگیه که همه آدمایی که کتابُ تو زندگیشون راه دادن با اون دست به یقه  هستن می تونن از همه چی دست بکشند ولی این کار رو نمیکنند

نظرات 6 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 26 دی 1395 ساعت 19:22

به جز این که اون قضیه ی کتاب ها و دوست و فلفل دلمه ای خبلی تاثیرگذار بود، من کمی با انتهای نوشته ات مشکل دارم. یعنی نمی فهمم داری کتاب ها رو از بعد صرفا لذت شخصی تعبیر می کنی یا از بعدی توصیه به آدم های دیگه. از منظر اول اگه نگاه کنیم به نظرم مقایسه ی کتاب با ازدواج چندان درست نیست. دنیای کتاب ها خیلی رنگین تر و دلنشین تر و بی آزارتر از دنیای ازدواجه.
الان یه خرده گیج شدم

نه لذت شخصی نه توصیه به آدم های دیگه من فقط از نظر کسی که کتاب رو عمیق میخونه وواقعا روش تاثیر میذاره به قضیه نگاه کردم کسانی که می فهمند نه اونایی که برای سرگرمی یا پز دادن کتاب میخونن وقتی کتاب خوندی وخیلی چیزا رو فهمیدی دنیا ت متحول میشه دیگه اون ادم سابق نیستی خب وقتی مجردی دنیات یه جوره اما وقتی متاهلی همه چی عوض میشه اتفاقا به نظرم شبیه ازدواجه زندگی رو به قبل وبعدش تقسیم میکنه قبل فهمیدن وبعد فهمیدن ودقیقا مثل ازدواج آسایش وآرامش دوران مجردیتو نداری وقتی شروع به فهمیدن کردی باید درد وسختی های بیشتری رو نسبت به بقیه که نمیدونن تحمل کنی ویه ادم متاهل هم نسبت به یه ادم مجرد سختی هاش ومسایلش بیشتره امیدوارم تونسته باشم خوب توضیح بدم

ترانه بهار یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 12:59 http://taraneh-bahar.mihanblog.com

سلام بر خورشید خانم خودمان
خوبی ؟
نتیجه گیریتو دوس داشتم و موافقم

بی آ واسه من بوخون . من میگوشم

سلام ترانه گلی
هم خوبم هم نیستم :))
تلگرام صدامو برات می فرستم وقتی کسی نیست براش کتاب بخونم خودم واسه خودم میخونم وصدامو ضبط میکنم شب موقع خواب گوش میکنم تا خوابم ببره:))

سامورایی یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 11:04 http://samuraii84.persianblog.ir/

من حاضرم بیای برام کتاب بخونی. غر نمیزنم و فقط گوش میدم!
راستش منم عاشق فلفل دلمه‌ایم. به عنوان یه میوه و یه وعده‌ی غذایی هم بهش نگاه می‌کنم اما تا حالا به عنوان یه همسر بهش فکر نکرده بودم!
خدا بابا حجی رو بیامرزه. خوشحالم که اونموقه تونسته حس کتاب خوندنتو ارضا کنه.

آبلوموف شنبه 6 آذر 1395 ساعت 10:47 http://ablomof.blog.ir

سلام
پیغام آبلوموف خانی تان را خواندم . ممنونم خواهر خوبم که چنین با حوصله می خوانید و متاثر شدم از کابوس شبانه تان .
با عرض پوزش به اشتباه پیغام تان را حذف کردم و مجبور شدم اینجا جواب بدهم .
آرزوی آرامش و سلامتی برایتان دارم !

ممنونم رفیق

هانی چهارشنبه 3 آذر 1395 ساعت 15:33 http://hanihastam.blog.ir/

فهمیدن ... فهمیدن... فکر میکنم سخت تر از فهمیدن این باشه که خودتو راضی کنی که ازش فرار کنی!

وقتی شروع به فهمیدن کردی دیگه هیچ‌راهی برای فرار و عقب نشینی وجود نداره‌

بندباز جمعه 28 آبان 1395 ساعت 11:29 http://dbandbaz.blogfa.com/

نمی فهمم حال خودم خرابه یا حال این نوشته!... نمی تونم چیزی بگم...

حال من که موقع نوشتن این یادداشت نیمه خوب بود هر جور راحتی رفیق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد