تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

کتاب

دوم دبیرستان سر کلاس اختیاری اقتصاد از معلم پرسیدم خانم مرام کمونیستی می گه از نظر اقتصادی رفاه باید بطور یکسان برای همه اقشار مردم باشه و سرمایه داری وجود نداشته باشه اینها که حرف بدی نمی زنند فقط اشکالشون اینه  که خدا را قبول ندارند نمیشه  کمونیست و اسلام را باهم ترکیب کرد ویه چیز جدید بوجود اورد ؟معلم اومد کنارم و

گفت : این حرفها چیه که می زنی ؟ اینها را کی به تو گفته ؟ گفتم خانم تو کتاب در مورد کمونیستا خوندم ترکیبش با اسلام هم فکر خودم بود  فکر می کردم الان تشویقم  می کنه و تونستم  توجه و تحسینش را جلب کنم واقعا هم خانم معلم را دوست داشتم و دلم می خواست یک جوری مورد توجهش قرار بگیرم با خود فکر کردم چه چیزی بهتر از کتاب خوندن

گفت چه کتابی خوندی ؟ خانم کتاب .... و .... و ... و لیستی از کتابهایی که تا اون  روز خونده بودم را گفتم و کتابی که تو کیف داشتمَُ به معلم نشون دادم یک دفعه صورت معلم قرمز شد وباصدایی که نمی خواست بلند بشه  من رو به سرزنش وهشدار گرفت که : اینا چه کتاباییه که می خونی ؟ این کتابا از کجا به دستت می رسه ؟ به غیر اینها چه کتابایی می خونی تو نباید اینها روبخونی تو بچه ای ... و خلاصه چیزی توی این مایه ها که به جوانیت رحم کن و من چیزی نگفتم که توی خونه ی ما چه چیز های دیگری هم ممکنِ پیدا بشه  و تقصیر عمو  نیست، عمو جان اگر کتابهایش را توی 7 سوراخ هم قایم می کرد باز من پیداشون  می کردم

فهمیدم خوندن  کتاب چیزی ست که نمی تونم جلو همه به اون  افتخار کنم یادم موند کتاب خوندن  که حالا مطمئن بودم عشق اول و اخر منِ، (فقط 15 سالم بود واقعا مثل این بود که بگن پسری که عاشقش شدی معتاد ولاتِ وبدرد تو نمی خوره)از نظر بعضی ها که دوستشون دارم یک جور بیماری خطرناک و کشنده است چیزی که بعدا بزرگ شدم فهمیدم حقیقتی در اون نهفته است اما نتونستم هیچوقت قبول و هضمش کنم هشدار یادم موند  ولی با  خودسری عزمم جزم تر شد که برم و هر چیز دیگه ای رو  که می شد توی اون جنگل کشف کرد، کشف کنم وبخونم

.........................................................................

به روی معلم لبخند زدم کاری که بعدها یاد گرفتم در مقابل آدمهای دیگه نیز انجام بدم همونهایی که مثل ادم زندگی میکنند  و خودشون  رو به دنیای پیچیده و پر از سایه روشنی که جواب قطعی برای هیچ چیز نداره نسپرده اند

آدمهایی که خوبها به نظرشون  معلوم اند و بدها نیز معلوم .مرز همه چیز براشون  مشخص است ،همه چیز رو سیاه سفید می بینند  و هیچ اثری از دیوانگی و کتابازی در اونا وجود نداره

به نظرم همون روزها بود که فهمیدم دلم میخواد با یک کتاب ازدواج کنم ، نه دقیقا یک کتاب بگذارید اینطوری بگم که مرد رویاهایم کسی بود شبیه عمو جانم  و عموی من شبیه یک کتاب بود سرسخت ، دیوانه ، مرموز  دور ، دست نیافتنی  و مغرور به چشم من نوجوان هپروتی اینطور می اومد چون خیلی می دونست خیلی کتاب داشت و همه کتابهای خانه ما بجز کتابهای پدر م مال او  بود

عمو جان همیشه میگفت کتابها یقین را میگیرند و شک هدیه می دهند

............................................................

این متن تقدیم به بهترین  عمو جان دنیاکه دیگه بین ما نیست

نظرات 4 + ارسال نظر
سامورایی شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 01:46 http://samuraii84.persianblog.ir/

روح عموی شما شاد باشه. مرد بزرگی بوده و تاثیرش روی تو مشخصه که اینقدر روح بزرگی داری.
یادمه بابام کتابهای شریعتی رو داشت و توی هفت تا سوراخ قایمشون میکرد. به من میگفت بخونشون اما تو دلت نگهشون دار. بعدها که دکتر شریعتی شد سردمدار اسلام امروزی و جمله هاش توی تلویزیون دست به دست میشد خندم گرفته بود و به این فکر میکردم دنیا چقدر زود عوض میشه!

دقیقا دنیا خیلی زود عوض میشه

آبلوموف جمعه 15 بهمن 1395 ساعت 00:25

درود بر آن هایی که عاشق خورشیدند و به نور فانوس اکتفا نمی کنند !
روحشان شاد !

روحشان شاد

لیلی دوشنبه 11 بهمن 1395 ساعت 23:36 http://www.angoshthayekuni.blogfa.com

به یاد همه ی عموجان هایی که یادگاری هاشون موند

سحر یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 21:53

برای تو کتاب های سیاسی بود، برای من رمان های اگزیستانسیالیستی و آدم های اوایل سده ی بیستم که دنیام رو تغییر دادن. "خاطرات" سیمون دوبووار رو با هر فلاکتی که بود در دوره ی دبیرستان خوندم و جهان بینی تازه ای پیدا کردم که لزوما هم خوب نبود چون با حذف خدا و پذیرش تنهایی بشر شروع می شد!
......................
عمویی که بتونه انقدر رو آدم تاثیر بذاره حتما مرد بزرگی بوده و باید تحسین اش کرد

شروعش با کتابای سیاسی اون دوره بود وتهش خدا میدونه به کجا ختم میشه بقول خانم جون خدا بیامرزم تهش به جنون ختم میشه :)
خدا رحمتش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد