تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

من تو کتابخونم دوتا کتاب دارم که هرگز پسشون ندادم

من هیچوقت پدر شوهر خالم رو ندیدم وقتی ما با خانواده  مرحوم غلامی وصلت کردیم سالها از فوت ایشون میگذشت 

وقتی بچه بودم واغلب وقتمُ خونه خاله کوچیکه میگذروندم یه چیزی تو اون خونه منُ جذب میکرد کتابخونه اون مرحوم که پر بود از کتابای نسخه اصلی وقدیمی،

همیشه به عشق کتاب خوندن و قرض کردن کتاب میرفتم خونه خاله .همون موقع هم کتابخونه  وضع نابسامانی داشت کتاب ها داغون ونامرتب بودن بعضی از اونا پاره ونصفه نیمه بودن ، آرزو میکردم همه اون کتابا مال من بودولی این آرزوی محالی بود که در حد رویا و آرزو باقی موند

نزدیک ده دوازده سال بدلیل اختلاف های خانوادگی با خاله وخانوادش قطع رابطه کردیم  و وقتی آشتی کردیم وبرای بار اول به منزل خاله رفتیم سراغ اولین چیزی که رفتم کتابخونه پدربزرگشون بود هیچوقت یادم نمیره با دیدن قفسه های خالی چه غم سنگینی رو دلم نشست از اون همه کتاب نفیس وارزشمند هیچ چیزی باقی نمونده بودجز دو سه کتاب

من هم از فرصت استفاده کردمُ از شوهر خالم قرض گرفتم

کتاب از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی  نسخه اصلی وبدون سانسو ر

 و کتاب مادر ماکسیم گورکی

تصمیم گرفتم اون کتابا رو تا زمانی پیش خودم نگه دارم که پسر خاله هام بزرگ بشن فکر می کردم ممکنه اونا بهتر از پدر وعموها و عمه هاشون از کتابا مراقبت  کنن اما متاسفانه پسر خاله ها هم بزرگ شدن اما علاقمند به کتاب ونگهداری از میراث ارزشمند پدربزرگشون نشدند همه زندگیشون شد کامپیوتر و موبایل وبرنامه های کامپیوتری و موبایلی و الان سالهاست اون کتابا تو کتابخونه من مهمانن هر وقت می بینمشون عذاب وجدان میگیرم اما از طرفی دلم نمیاد این دوتا کتاب هم به سرنوشت اون کتابخونه عظیم دچار بشن گاهی به سرم میزنه پسشون بدم ولی زود پشیمون میشم

حس میکنم باید اینطوری ازشون مراقبت کنم

نظرات 5 + ارسال نظر
پری شان سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 01:36

همساده مون همچین کتابخونه ای داشت. و من روم نمیشد ازش کتاب امانت بگیرم!
بعد یه روز همساده مون فوت کرد. یهو.
بعد ترش یه روز خانومش زنگ زد گفت، کتاب میخوای؟
رفتم خونه شون، گفتم آره.
اونم همه ی کتابایی که میخواستمو بهم داد.
منم مجبور شدم سه تا قفسه ی بزرگ کتاب بخرم تا بتونم نگهشون دارم!

خدا بیامرزه همسایتون رو و مبارک باشه کتابا

سحر دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 19:13

تو بچه مثبتی، شک ندارم

حداقل تو زمینه امانت داری مثبتم :)))

سحر شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 17:14

کلا بعضی ها تو کار گرفتن کتاب و پس ندادن هستند، یعنی تو این کار حرفه ای اند ها! ... خیلی دوست داشتم مثل اونا بودم

من همه کتابام مال خودمه اتفاقا خیلی از کتابامو بهم پس ندادن ولی این دو تا کتاب ماجراشون فرق داره حالا قضاوت با خودته که منو جز کدوم دسته بذاری

سامورایی شنبه 16 بهمن 1395 ساعت 01:40 http://samuraii84.persianblog.ir/

منم یادمه یه باز رفتم خونه یکی از دوستای بابام. دبیرستانی بودم یادم نیس شایدم راهنمایی! کتابخونه شو دیدم و همونجا عاشقش شدم. همه سر میز شام بودن اما من دور و بر کتابا می پلکیدم. فهمید! اومد و گفت دو تا کتاب امانت بهت میدم و من چقدر ذوق مرگ شدم. شاید اگه کسی دیگه بود لای کتابها یه چیزی مثل حسنی و مرغ فلفلی پیدا میکرد که به درد هیچکدوممون نمیخورد. اما دو تا کتاب انتخاب کرد که بعدها با خوندنشون ادبیات ایران و دنیا رو فهمیدم.
خاک خوب اثر پرل باک
چشمهایش اثر بزرگ علوی
هنوز دارمشون. بعد از گذشت پونزده سال... و شاید بهترین خاطره کتابخونیم باشه

خیلیم خوب دوتا کتابم به من معرفی کردی با تجدید خاطرتت :)

آبلوموف چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت 23:38

جای امنیِ :))

فعلا که جاشون امنه :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد