تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

زیر آوار زندگی ماندن 2



از سر کار اومدم خونه با ذوق کلی کتاب ووسیله برداشتم که وقتی میرم بیمارستان برای امیر ببرم، کتاب ، عروسک فرشته ای که براش دوخته بودم وقرار بود ازش مراقبت کنه وخرت و پرتای دیگه ، به دکتر سلیمی زنگ زدم بپرسم امیر هم اومده بیمارستان یا نه ؟ صداش گرفته بود احوالش رو پرسیدم گفت خوبم ، اما صداش خوب نبود همون دکتر پر  انرژی که می شناختم نبود اصرار کردم ، پاپیچش شدم وفهمیدم امیر یک هفته زودتر از من اومده ، اما تو قسمت مراقبت های ویژه بستری شده ودیشب فوت کرده  کسی که پر  از امید و انرژی  بود چطوری تسلیم شد ؟ قرار بود باهم خوب بشیم وقتی خوب شدیم بریم مسافرت دور دنیا قرار بود من عمه آراز بشم ( اسمی که برای پسرش انتخاب کرده بود ) و هزار تا قرار دیگه به همین راحتی همه قول وقراراشُ فراموش کرد وتسلیم شد

صبح تا حالا انگار زیر خروارها آوار موندم  حس خیلی بدی دارم  که نمیتونم توصیفش کنم عاشق امیر نبودم اما خیلی دوستش داشتم  یه حس خاص و دوستی خاص که فقط خودمون و امثال خودمون می تونیم درکش کنیم پسر سی ساله ای;;که کلی حرف مشترک ، درد مشترک وآرزوی مشترک باهاش داشتم همدرد من ، حکم   مسکنی روحی بود برام مسکن قوی درک شدن وفهمیده شدن 

، منُ تنها گذاشت ، به همین راحتی      رفت  و خدا هیچ کاری نکرد هیچ ...

من که ترجیح میدم خدایی وجود نداشته باشه ، تا باشه وهیچ کاری نکنه

من که چیزی ازش نخواستم جز سلامتی همه بیمارا ، اخه این خیلی زیاده ؟

هیچوقت  حکمت وقسمت رو درک نکردم   پس کسی از این دو مورد حرفی نزنه چون آروم که نمیشم بیشتر حرص میخورم ولجم در میاد

  خدا ، سلامتی ندادی به درک  خیلی چیزای دیگه ندادی به جهنم خب چرا دلخوشی های کوچیکمُ ازم میگیری

تا الان هر کاری کردی هر بلایی سرم آوردی تسلیم بودم اما از این به بعد نه از تو میخورم ونه از بنده هات

حالم از حرفای تکراری و نصیحتای تکراری بهم میخوره خسته شدم بریدم اینو به کی بگم

------------------------------------------------------------------------------

همیشه از خودم می پرسیدم کسانی که ضد اجتماع میشن ،  چی به سرشون میادکه به این وضع دچار میشن، پراز  کینه ، نفرت و خشم

تو این چند ماه فهمیدم 

باز باید برم سراغ کتاب  دکتر جکیل و مستر هاید

این روزا من پر خشم هستم واگه کاری نکنم احتمالا به کینه و نفرت تبدیل بشه و ته همش یا جنونِ یا یه ادم جانی که ....... در این حد داعش درونم فعال شده

از قدیم گفتن سکه دو رو داره و این روی دیگه ی سکه ی وجود منِ که بعد سی وچند سالی که از خدا عمر گرفتم برای اولین بار باهاش مواجه شدم ، شاید وجود نداشته یا برعکس وجود داشته ومدفون بوده الان فرصت عرض اندام پیدا کرده نمیدونم اما خودم  از خودم وحشت دارم چه برسه به دیگران. بخاطر همین کنترلش میکنم وتا الان کسی متوجه اش نشده وفقط کسانی که این اعتراف نامه رو میخونن متوجه درد ورنجی که من تحمل میکنم میشن

خدا رو شکر برای شما هم خطری ندارم



نظرات 7 + ارسال نظر
پری شان چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 02:01

نگفتم کاری رو انجام بدی که عادت داری!
این کارو بکن!
حتی اگه شده مجبور بشی کله تو محکم فرو کنی تو بالشت تا صداتوکسی نشنوه!

شاید این کار رو کردم

پری شان سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 01:54

برو یه جا که تنها باشی و فقط داد بزن... جیغ بکش...

تنها جایی که واقعا تنهام و کسی مزاحمم نیست تو رختخوابه اونم وقتی همه فکر میکنن خوابم ولی من بیدارم عادت به جیغ کشیدن ندارم همشو تو خودم ریختم وتو رختخواب آروم گریه کردم

ترانه بهار جمعه 22 بهمن 1395 ساعت 19:49 http://taraneh-bahar.mihanblog.com

سلام
تو جواب کامنت اول اینو نوشتی :

وقتی این حرفا رو می نوشتم با خودم گفتم که الان یکی میاد میگه کفر نگو


تو از زندگی دیگران خبر نداری عزیز دل
منم از همه ی زندگی تو خبر ندارم .

هر کی مشکلاتش یه شکلی دارن و در یه درجه ای از سختی قرار داره

دونستن علت سختی ها شاید کار ادمو برای تحملشون سخت تر کنه

ببین
نمیخوام قانعت کنم
حتی نمیخوام ارومت کنم
فقط اینا رو گفتم که یه گوشه از ذهنتو درگیرشون کنی


میدونم که میتونی
چون اگر خارج از حد توانت بود بهت داده نمیشد .

دقیقا نمی خواستم این حرفا رو بشنوم که تو از زندگی دیگران خبر نداری می دونی تو این هفت سال بیماریم چند نقر اینو گفتن وچقدر شنیدم
میدونم هر کسی حد خودش وتوانش فکر میکنه مشکلش از بقیه سخت تره من داغدار یه دوست بودم وعصبانی و فکر کنم طبیعی بود سر خدا داد بزنم و گرنه همه اینا رو میدونم اونجام که نوشتم الان میان میگن کفر نگو تجربش کردم ولی بازم سر خدا داد زدم چون خودش میدونه من کفر نمیگم کاش اینا رو نمی گفتی ولی حالا که گفتی می پذیرم ترانه من کلا آدم خود سانسوریم واولین باره تو وبلاگم کمی از خودم می نویسم کاش خود خدا با آدم حرف میزد می نشست روبروت وباهات حرف میزد

ترانه بهار پنج‌شنبه 21 بهمن 1395 ساعت 02:53 http://taraneh-bahar.mihanblog.com

سلام
میخوام نقش اون یه نفری که بعد از نوشتن این مطلب انتظارشو داشتی برات بازی کنم .

کفر نگو خورشید جان

میدونی خورشید
میدونم که میدونی
اما میگم که بیشتر بهش فکر کنی
ادم ها متفاوت هستند
همونطور که سلیقه ها فرهنگ ها و زبان و حتی رنگ و قیافه اشون فرق داره با هم
اتفاقات زندگیشون هم فرق داره
تصمیمات زندگیشون هم فرق داره
برای همین عاقبت زندگیشون هم فرق داره

اصلا اگه همه چی مثل هم بود که خیلی مسخره بود
رنج و سختی که به هر کس داده شده جنسش فرق داره
چون نقطه ضعف ادم ها فرق داره

بذار برات مثال بزنم
تو یه ورزشکار تیم ملی هستی در رشته ی تنیس روی میز

ضربه های چپت ضعیفه
هدفت چیه ؟
گرفتن مدال المپیک(یعنی بالاترین نقطه ای که میتونی در این زمینه بهش برسی )
بهترین مربی رو هم داری
خوب
حالا مربیت باید چیکار کنه ؟
وقتی داره باهات تمرین میکنه مدام توپو میفرسته سمت چپ
با شیوه های مختلف هم اینکارو میکنه
حالا بهم بگو
از مربیت عصبانی میشی؟اخراجش می کنی؟باهاش قهر میکنی؟ورزشو میذاری کنار؟تو که نمیخوای مربیتو از خودت ناامید کنی ؟
چیکار میکنی؟
اره خسته کننده است. میدونم
اما چون میدونی که باید به ضعفت غلبه کنی تا به هدف عالیت برسی تحمل میکنی، سعی می کنی تا ضربه هاشو بگیری تا خودتو قوی کنی .

هر وقت ، هر جا ، سختی بهت وارد شد که علتشو پیدا نکردی ، اینو یادت بیار : ضربه ی چپت ضعیفه !
همین

شاید گفتن این حرف درست نباشه وناراحت بشی پیش پیش ازت عذرخواهی میکنم اما اگه تونستی یک ساعت جای من ودردای من باشی البته دور از جونت اونوقت میتونم حرفت رو قبول کنم سالها پیش که حالم خوب بود وهیچ دردی نداشتم با عزیز ی صحبت میکردم و دقیقا ایشون همین حرف رو زد وبعد سالها که پامو گذاشتم توکفشش متوجه شدم به این راحتی هم که من حرف زده بودم نیست چرا ما باید تو دنیایی زندگی کنیم که علت خیلی چیزا رو نمیفهمیم و اون دنیا خدایی به این بزرگی داره که همه چی رو می دونه فکر نمیکنی اگه یه جورایی علت کاراشو بهمون حالی کنه زندگیمون بهتر بشه
من ظورت رو از اینکه نقش مورد انتظار رو برام بازی کنی نفهمیدم

آبلوموف چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 08:17

این روز ها من هم کافر کیش ام !
چه بگویم. فقط می توانم آرزوی سلامتی داشته باشم .
:(

از یه طرف میگم خدا وجود داره اما از طرف دیگه به وجودش شک دارم

سحر دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 19:24

به امیر هم حق بده ... گاهی فاصله ی بین مبارزه و تسلیم به باریکی یه تار مو می شه، بیا امیدوار باشیم در زندگی دیگه اش ( اگه چنین چیزی وجود داشته باشه ) اوقات بهتری رو سپری کنه

امیدوارم تو زندگی بعدیش به آرزوهاش برسه وهمیشه حالش خوب باشه

سحر دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 19:21

آره، وگرنه با این روحیه حساب مون با کرام الکاتبین بود

اما جدا خورشید زیاد خودتو با فکر خدا و حکمت و قسمت و بلایایی که می فرسته درگیر نکن. به هر حال همه ی ما یه جای زندگی به چیزی چنگ می اندازیم؛ آدم ممکنه به این لیوان روبه روش هم گاهی چنگ بیاندازه.
ببین چی آرومت می کنه برو دنبال همون ... از همه بدتر اینه که وقتی چیزی می گی یهو یه ملتی درمیان که کفر نگو، این امتحان الهیه، خدا قهرش می گیره ها!
از این حرف های حال به هم زن دیگه که باعث می شه آدم بیشتر لج کنه. من می گم بابا خود خدا ما رو با این همه کاستی و ضعف آفریده، بعد باز هم می خواد امتحان مون کنه که چی بشه، تازه آخرش هم به قول اینا باید بریم جهنم ... یکی به من بگه این چه جور خداییه آخه!!!

وای الان یکی میاد می نویسه این حرف ها رو نزن، با قهر خدا رو به رو می شی!

وقتی این حرفا رو می نوشتم با خودم گفتم که الان یکی میاد میگه کفر نگو
من که ترجیح میدم نباشه اگر هم هست اونجوری که بقیه میگن حداقل برای من نبوده معمولا همه ته همه بدبختیاشون میگن خدا رو شکر اگه هیچی نیست سلامتی هست من چی بگم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد