تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

عمه ای با پر های کاغذی

این روزها دستام به شدتت می لرزند وبعد برای مدتی بی حس میشن صد دفعه گچ از دستم می افته  و نمی تونم بردارم ، عاطفه کوچولو بد وبدو از ته کلاس میاد گچُ میده دستم تا یه مساله حل کنم ویا تکلیفی بنویسم

 هیچ چیزی مثل سابق تو ذهنم نمی مونه و مجبور میشم کف دستامُ پر کنم از یادداشت های مختلف دکتر برام یه سری آزمایش واسکن نوشته ولی انجام ندادم وفکر کنم هیچوقت انجامشون ندم بذار هر اتفاقی میخواد بیافته تو عالم بی خبری پیش بیاد

یه حس عاشقانه با حال نسبت به خودم دارم  خیلی خیلی خودمُ دوست دارم بخاطر همین حس وحال ، حال روحیم خوبه خیلی حرفها برای گفتن هست امابی حسی دست هام باعث میشه نتونم به راحتی تایپ کنم با هر کلمه تایپ کردن ماساژشون میدم وبه کارم ادامه میدم می دونید من لجباز تر از اینم که بگذارم بیماری مانع انجام کارای دلخواهم بشه :)))با همین وضع چند تا عروسک دوختم و گذاشتم بالای سرم که شبا راحت بخوابم :)))

می نویسم که فراموش نشم فقط باید رمز وبلاگمُ  به یه آدم معتمد بدم که اگه یک درصد فقط یک درصد احتمال فراموش کردنش باشه کسی باشه که بهم ِیاد آوری کنه

یه فیلم ژاپنی دیدم که اسمش رو فراموش کردم اصلا همه ی فیلمُ فراموش کردم جز همین صحنه ، مردِ فراموشی حاد داشت وبخاطر اینکه خیلی چیزا رو فراموش نکنه یادداشت های کوچیکی رو به لباسش سنجاق می کرد کاری که من وقتی دستام پر یادداشته انجام میدم وبرادرزادم بهم میگه عمه پرنده شدی ، اینام پرهات هستند چرا پرواز نمی کنی ؟  و با لبخند بهش میگم خدا رو کی دیده شاید یه روز عمه ات تونست با این پرای کاغذی پرواز کنه

واقعا شوق پرواز دارم میرم بالا پشت بوم دستامو باز میکنم ، باد به پر های کاغذیم میخوره ولی بعد یادم میاد که من باید از زندگی انتقام بگیرم ، باید اونقدر بمونم که به تک تک آرزوهام برسم پس حالا حالاها با زندگی کار دارم

همین حس وحال عاشقانه وادارم میکنه که به خودم بگم خوب میشی عشقم و به خاطر خودم هم که شده باید خوب بشم


نظرات 5 + ارسال نظر
بندباز پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 11:01 http://dbandbaz.blogfa.com/

متنفرم از این حس سرعت، جلو زدن از چیزی که میخواد ما رو باز بداره از بودن... از این انتقام گرفتن... کاش می کشد تصور کرد که همه چیزی این دنیا و زندگی با ما همراهند... ما رو دوست دارند و داریم با هم در یک جریان با یک سرعت به آرامی و آرامش حرکت می کنیم...

چند بار جواب کامنت رو نوشتم ولی باز پشیمون شدم همون سکوت بهتره گاهی فقط باید سکوت کرد :))

سحر چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 17:12

یه فیلم هست به اسم momento که البته نسبتا معروفه؛ اونجا گای پیرس فراموشی داره، بعد تمام چیزهای مهم زندگیشو روی تنش خالکوبی کرده بود. جالب اینجاست که الان یادم نمیاد آخرش چی میشه!
تو فکر می کنی فقط خودت دچار فراموشی حاد شدی

نه بابا این روزها همه دچار فراموشی هستن اگه نباشن هم سعی میکنن همه چی رو فراموش کنن شاید واسه همینه زیاد می شنویم فلانی آلزایمر گرفت

سامورایی چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 09:05 http://samuraii84.persianblog.ir/

یه حس خوب همراه با ترس!

دقیقا

آبلوموف سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 14:38

آرزوی محال این لحظه ام :
" کاش دم مسیحایی داشتم ! "

بتاب خورشید !

من هستم شاید برم پشت ابرا یا خورشید گرفتگی بیاد سراغم اما همیشه هستم
گاهی باید فقط پذیرفت

sadeq سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 12:00

یاد آهنگ ساز بهرام افتادم که میگه:تو این دنیایی که یکی پادشاه و اون یکی برده...منم واسه ی دلم زنده ام اونم خوشحاله از کاری که کرده

منم واسه دلم زندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد