آخرین باری که رفتم بخش کودکان دو هفته پیش بود عباس شیمی درمانی کرده بود وحال وحوصله نداشت اما مهدی مثل همیشه شیطونُ سر حال بود با دیدن من خندون اومد طرفم یکی دیگه از دندوناش ریخته بود و وقتی میخندید صورتش قشنگ تر وخوردنی تر می شد
خورشید چی برام آوردی ؟
کتاب
می خونیش
الان وقت ندارم اومدم ببینمتون وبرم بعدا میام، می خونم
باز رفیق عباس بی حالِ
خب درکش کن تزریق داشته
نوبت من فرداس
می دونم نوبت منم فرداس
اههه تو هم بی حال می شی پس کی برام کتاب بخونه
قول میدم بی حال نشم ، خودت که میدونی سرم بره قولم سر جاشه
اوهوم
خودم بهشون یاد دادم بهم بگیم رفیق من وعباس مهدی وفاطمه چهار یار مبارزیم که قرار گذاشتیم بیماری رو شکست بدیم
فاطمه کوچولو تاب نیاورد واز بین ما رفت
عباس می'گفت از رفتن فاطمه ناراحت بودم مامانم گفت الان پیش خدا حال فاطمه خوبه نه از تزریق خبری هست نه از درد به مامانم گفتم منم میخوام برم پیش خدا ، اشک ریخت و گفت خدا نکنه نه تو نباید بری
خورشید چرا مامانم گریه میکنه چرا دلش نمیخواد من برم پیش خدا تا دیگه درد نداشته باشم اینجوری بابام مجبور نمیشه خیلی کار کنه و خیلی خسته بشه
و منی که همیشه برای هر سوالیشون یه جواب تو آستین داشتم این بار ناک اوت شدم نمی دونستم چی بهش بگم
یواش گفتم مامان منم گریه میکنه، بابای منم زیاد کار میکنه
و بغض کردم
سلام رفیق
برای حالِ خوب همه دعا کن...
سلام
همیشه دعا میکنم همه ی مردم دنیا حالشون خوب باشه و ارامش داشته باشن کاش دعاهام مستجاب میشد
واقعا به بعضی از سوال ها نمیشه جواب داد، آدم لالمونی می گیره
مخصوصا سوال های بچه های بیمار
از خدا میخوام که بهتون روحیه ی پهلوانی بده.شما سختی هایی که شاید قویترین آدمها نمیتونن تحمل کنن رو به دوش میکشین.امیدوارم آخرش برنده شما باشین:)
+میتونم بپرسم نوع بدخیمیت چیه?البته نخواستی جواب نده;)
برنده یا بازنده شدن مهم نیست خوبیش جنگیدنه به تهش فکر نمیکنم