تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

به یاد عمو مجید مبارز راه روشنایی ( شورش 3)

عمو مجید جانم یادته وقتی دختر بچه ی پنج ساله ای بودم منُ با خودت می بردی پیاده روی تو شوره زار پشت خونه بابا حجی ،  تو می رفتی ومن دنبالت راه می افتادم سکوت وسکوت صدای باد وباز هم سکوت خسته می شدم و  می گفتم عمو بغلم کن خسته شدم ، می خندیدی و می گفتی از بغل خبری نیست راه بیافت بچه

اون موقع من لج می کردمُ می نشستم به امید اینکه دلت به رحم بیاد وبغلم کنی اما تو به راهت ادامه می دادی و من از جام تکون نمی خوردم ، داد میزدم اینجا پر سنگ و خاره پاهام درد می گیره همینجا می مونم گرگا بیان بخورنم راحت بشی وفقط بر می گشتی پشت سرتُ نگاه می کردی وباخنده می گفتی اگه میخوای گرگا نخورنت پس راه بیافت بچه  ، اونقدر می رفتی که از نظرم کم کم محو  می شدی و مجبور می شدم از ترس   گرگا بدو بدو خودمُ بهت برسونم و دستت رو بگیرم  که تنها نمونم

اون موقع ها از نظر من بد جنس ترین عموی دنیا بودی با خودم می گفتم می تونه بغلم کنه اما اونقدر بد جنسه که این کارُ نمی کنه

اما هر روز بعد از ظهر که می رفتی بیرون دنبالت می اومدم  انگار داشتم خودمُ برای زندگی سختی که پیش روم بود آماده می کردم ، اینُ وقتی فهمیدم که اون سایه های سیاه تو و مامان زینبمُ بلعیدن وبردن تو دل آتیشیشون

اونوقت بود که فهمیدم از این به بعد قرار نیست زمین زیر پام سفت وهموار باشه  و باید از همون بچگی یاد میگرفتم تو خار وخاشاک  و سنگلاخ جوری قدم بردارم که کمترین آسیبُ ببینم

راستی تا حالا از سایه های سیاه برات چیزی گفتم ؟

یادته وقتی رضا میخواست تو اون شب تاریک بعد بمبارون دنیا بیاد من برای مامانم خیلی بی تاب بودم ؟ حس می کردم  قراره مامان بره ودیگه برنگرده همون موقع که عمه کیمیا منُ بزور از مامان جدا کرد و مامان با چهر ه ای پر درد چادر به سر کرد که بابا ببرش بیمارستان اون چادر سیاه شد کابوس خوابهای بچگی من

همیشه یه چادر سیاه تو خواب می اومد که مامانمُ ببلعه درست مثل ملحفه ی سفیدی که بعد مرگ مادر جون انداختین روش تمام وجود مامانمُ در خودش حل می کرد

بعد ها که بزرگتر شدم  تو  و مامانم دستگیر شدین  و تو رو اعدام کردند اون چادر سیاه کابوس بچگیام  تبدیل شد به سایه هایی سیاه که از تو دلشون آتیش می بارید البته سایه هایی با هیبت اون دوتا پاسداری که اون روز شما رو از خونه بردند

مامان برگشت اما مامان سابق نبود  و بالاخره هم وقتی ده سالم شد تو دریا غرق شد ولی اون سایه ها تو رو تا ابد تو دل آتیشیشون نگه داشتن

زمین هیچوقت صاف وهموار نشد بزرگتر وبزرگتر می شدم شوره زار پشت خونه بابا حجی هم با من بزرگتر میشد جوری  برای بلعیدن محله دهن باز کرده بود که همه مجبور به فرار شدیم

امروز که یکی از  سالگردهای  نبودنتِ اینا رو می نویسم که بگم  من بزرگ شدم و دارم تلاش میکنم زندگیمُ باب میلم بسازم  همونجوری که آرزوی شما بود تا حالا موفق نشدم هنوز زمین زیر پام پر از خار وخاشاکه اما تو بهم یاد دادی که چرخ رو واژگون کنم ، قدمهام مثل قدم های لاک پشته اما نتیجش رضایت بخشه

چون من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بالاخره پایان شب سیه من هم سپید خواهد بود




نظرات 2 + ارسال نظر
سحر سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 21:53

عمو مجید بهت افتخار می کنه خورشید

البته من با اون پایان سفید شب سیاه موافق نیستم ... آخر این کتابه میگه: " این که همه چیز می گذرد، درست نیست."
Not everything passes !

وقتی به اون چیزایی که خواستم رسیدم شب سیه منم سفید میشه
من هم موافق نیستم همیشه با این که میگن میگذره مخالف بودم

بندباز سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 17:49 http://dbandbaz.blogfa.com/

بعضی زندگی ها، وقتی روایت میشن، سکوت به لب مخاطبشون میارند... .

منم نمیدونم در مقابل سکوتت چی بگم پس سکوت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد