تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

شورش 5

تو دنیای دخترونه قدم اول برای شورش غلبه  بر ترس ، ترس از ترد شدن وقتی یک عمر مطیع و بله قربان گو باشی برای بار اول که صدات در میاد همه تعجب می کنند

اولین واکنششون سرکوب کردنِ ، طبیعی ترین واکنش  که ممکنه از اطرافیان سر بزنه

قدم دوم گفتن خواسته هاس ، اینکه بفهمن نمیتونن تو چارچوب تعصب ، غیرت ، ناموس ، پدر ، برادر ، همسر وقانون نگهت دارن

قدم سوم پافشاری  و مقاومتِ

این وسط یه عده از پدر مادرا از ابزار نگرانی برای حبس کردن فرزندانشون استفاده می کنن روشی که خوب جواب میده

حداقل در مورد من که اساسی جواب داده و زمینگیرم کرده  تا میام اعتراضی به وضع موجود بکنم مامانم از اسلحه نگرانتم  تو حالت خوب نیست استفاده میکنه وناک اوت میشم ، نگرانی که از حالت طبیعی خارج شده و کم کم داره شکل بیمار گونه به خودش می گیره

تا وقتی که پدر مادرا ، همسرها به چشم مالکیت به ما نگاه میکنن و فراموش میکنن که ما هم انسانیم  وضع همینه

نگاه مالکیتی به فرزندان جایی آزار دهنده تر  میشه که این فرزند دختر  باشه ، دختری تو یه شهرستان کوچیک با فرهنگی سنتی 

میدونم راه سختی در پیش دارم سخت وسخت وسخت اما باید قدم در مسیری بگذارم که زندگیمو عوض کنه

و باید اینو قبول کنم تو این مسیر تنها خواهم بود

تنهای تنها وهیچ کس کمکم نخواهد کرد گاهی با خودم فکر میکنم باید همه ی پل های پشت سرمو خراب کنم که هچ راهی برای برگشت به عقب وجود نداشته باشه و عقب گردی در کار نباشه

امیدوارم یک روز از دست آورد های راهی که قدم گذاشتم بنویسم وبتونم اونطوری که میخوام بدور از قضاوت های مردم زندگی کنم


دیوانه چون طغیان کند زنجیر وزندان بشکند ( شورش 4)


ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را پر خون کنید

وز خون دل چن لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان  کند زنجیر وزندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید

نوری برای دوستان ، دودی به چشم دشمنان

من دل  بر آتش می نهم این هیمه را افزون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید دلا، شب را ز خود بیرون کنید


......................................................

احتمالا شاعرش باید مولانا باشه

این شعرِ تصنیف ای عاشقان شهرام ناظری جانِ

حس زندگی وطغیان بهم میده این تصنیف ،با شنیدنش حس میکنم زندم ونفس میکشم

همین احساس رو در مورد تیتراژ سریال هزار دستان دارم

وحس خیلی عالی است


به یاد عمو مجید مبارز راه روشنایی ( شورش 3)

عمو مجید جانم یادته وقتی دختر بچه ی پنج ساله ای بودم منُ با خودت می بردی پیاده روی تو شوره زار پشت خونه بابا حجی ،  تو می رفتی ومن دنبالت راه می افتادم سکوت وسکوت صدای باد وباز هم سکوت خسته می شدم و  می گفتم عمو بغلم کن خسته شدم ، می خندیدی و می گفتی از بغل خبری نیست راه بیافت بچه

اون موقع من لج می کردمُ می نشستم به امید اینکه دلت به رحم بیاد وبغلم کنی اما تو به راهت ادامه می دادی و من از جام تکون نمی خوردم ، داد میزدم اینجا پر سنگ و خاره پاهام درد می گیره همینجا می مونم گرگا بیان بخورنم راحت بشی وفقط بر می گشتی پشت سرتُ نگاه می کردی وباخنده می گفتی اگه میخوای گرگا نخورنت پس راه بیافت بچه  ، اونقدر می رفتی که از نظرم کم کم محو  می شدی و مجبور می شدم از ترس   گرگا بدو بدو خودمُ بهت برسونم و دستت رو بگیرم  که تنها نمونم

اون موقع ها از نظر من بد جنس ترین عموی دنیا بودی با خودم می گفتم می تونه بغلم کنه اما اونقدر بد جنسه که این کارُ نمی کنه

اما هر روز بعد از ظهر که می رفتی بیرون دنبالت می اومدم  انگار داشتم خودمُ برای زندگی سختی که پیش روم بود آماده می کردم ، اینُ وقتی فهمیدم که اون سایه های سیاه تو و مامان زینبمُ بلعیدن وبردن تو دل آتیشیشون

اونوقت بود که فهمیدم از این به بعد قرار نیست زمین زیر پام سفت وهموار باشه  و باید از همون بچگی یاد میگرفتم تو خار وخاشاک  و سنگلاخ جوری قدم بردارم که کمترین آسیبُ ببینم

راستی تا حالا از سایه های سیاه برات چیزی گفتم ؟

یادته وقتی رضا میخواست تو اون شب تاریک بعد بمبارون دنیا بیاد من برای مامانم خیلی بی تاب بودم ؟ حس می کردم  قراره مامان بره ودیگه برنگرده همون موقع که عمه کیمیا منُ بزور از مامان جدا کرد و مامان با چهر ه ای پر درد چادر به سر کرد که بابا ببرش بیمارستان اون چادر سیاه شد کابوس خوابهای بچگی من

همیشه یه چادر سیاه تو خواب می اومد که مامانمُ ببلعه درست مثل ملحفه ی سفیدی که بعد مرگ مادر جون انداختین روش تمام وجود مامانمُ در خودش حل می کرد

بعد ها که بزرگتر شدم  تو  و مامانم دستگیر شدین  و تو رو اعدام کردند اون چادر سیاه کابوس بچگیام  تبدیل شد به سایه هایی سیاه که از تو دلشون آتیش می بارید البته سایه هایی با هیبت اون دوتا پاسداری که اون روز شما رو از خونه بردند

مامان برگشت اما مامان سابق نبود  و بالاخره هم وقتی ده سالم شد تو دریا غرق شد ولی اون سایه ها تو رو تا ابد تو دل آتیشیشون نگه داشتن

زمین هیچوقت صاف وهموار نشد بزرگتر وبزرگتر می شدم شوره زار پشت خونه بابا حجی هم با من بزرگتر میشد جوری  برای بلعیدن محله دهن باز کرده بود که همه مجبور به فرار شدیم

امروز که یکی از  سالگردهای  نبودنتِ اینا رو می نویسم که بگم  من بزرگ شدم و دارم تلاش میکنم زندگیمُ باب میلم بسازم  همونجوری که آرزوی شما بود تا حالا موفق نشدم هنوز زمین زیر پام پر از خار وخاشاکه اما تو بهم یاد دادی که چرخ رو واژگون کنم ، قدمهام مثل قدم های لاک پشته اما نتیجش رضایت بخشه

چون من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بالاخره پایان شب سیه من هم سپید خواهد بود




25

بچگی

کاسه ی آجیل

پسته

عمو مجید

وصال

زمین ناهموار

دفتر چه ی آرزوها

خوشبختی

سلامتی

پول

من خودم را همانطور که هستم دوست دارم و تایید میکنم

آغوش گرم

محبت

 ////////////////


24


احتمال اینکه خودم باشم

مرز بین خیال و واقعیت

شورش

عشق

من یک انسانم

مرگ

تهوع

ضربه مغزی

وصال

کوری

خواب

سفرمجردی

سرگیجه

اتاق 312

سرطان

خونمردگی

محسن شریفیان

پیتبل و مارک آنتونی

سعید شنبه زاده

عروسی

خودکشی

قرص برنج

دیاز پام

 دکتر احمدی

کیش

دبی

رفیق

برو سراغ زندگیت

ذهن شلوغ

____________________________________...............

ماجرای من وبیشعوری

بیشعوری از اون دسته کتابهایی که  به خوندنش وسوسه میشی اما وقتی شروع کردی به خوندن و با بیشعور درونت روبرو شدی  باید خیلی قدرتمند باشی که به خوندن ادامه بدی وپرتش نکنی یه گوشه

اتفاقی که برای خودم ، خاله جان و ثریا افتاد

برای بار اول که خوندم وقتی به بیشعور بودن خودم پی بردم بزور به خوندن چند صفحه ادامه دادم و تمام مدت سعی کردم انکار کنم

مدام به خودم  می گفتم چرت وپرت میگه و نهایتش  دیگه به خوندنش ادامه ندادم بعد مدتی که کامل خوندم پذیرفتن بیشعور بودنم برام راحت تر شد

طنز توام با جدیت این کتاب میتونه گزینه مناسبی برای مطالعه  تو ایام تعطیلات باشه

در پیشنهاد دادن این کتاب به بقیه دقت کنید چون حساسیت بر انگیزه مثلا خاله جانمان با اینکه خودش کتابُ از قفسه کتابخونه برداشت اما نتونست کامل بخونه یعنی  بجای پذیرفتن بیشعور در ونش در مقابلش ایستادگی کرد ، کتاب رو پس فرستاد وگفت این چه کتابی بود بهم دادی؟:)))

گام اول پذیرفتن بیماری بیشعوری اینکه اعتراف کنی من یک بیشعور هستم

به امید در مان  خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت:))




شورش 2


مهم اینه که نمیخوام زندگی تکراری وکسل کننده ی پارسال رو ادامه بدم هر چقدر هم قدم ها مُ نا درست بردارم  ودر گیر جنگی فرسایشی بشم میخوام خودمُ آزاد کنم دیگه نمیخوام باقیمونده ی عمرمُ تسلیم و مطیع باشم وقتی به چهل نزدیک می شی و به پشت سرت نگاه میکنی و چیزی نمی بینی هول می شی به خودت میگی دیگه وقتی نمونده  درسته تا چهل سالگی چهار پنج سال دیگه مونده اما مگه عمر چیه مثل برق وباد می گذره تا چشماتُ رو هم بگذاری شدی یه دختر چهل ساله با احساس بی عرضگی

  دیروز تونستم بعد جنگ  موقع مذاکره حداقل امتیاز رو بگیرم  و همین امتیاز کوچیک که مسافرت رفتن مجردی اندازه ی کل چیزای که میخواستم  ارزش داره

به نظرم بدترین نوع تجاوز اون نوع جسمی نیست یه مدل تجاوز هست که بدترین اثر رو روی روح و روانت میگذاره تجاوز کلامی ، و بدتر از اون ، اینه که سعی کنن با کلامشون احساس گناه بوجود بیارن و این شکنجه هر روز تکراربشه

شاید اگه به جسمت تجاوز بشه جرات کنی وبری شکایت کنی اما اگه هر روز به روحت تجاوز بشه چیکار باید کرد؟

  ما قبل از اینکه فرزند باشیم انسانهای آزادیم که حق داریم حداقل های یک زندگی رو از پدر مادرامون مطالبه کنیم وهیچ پدر مادری نمیتونه فرزندش رو از کاری که میدونه قانونی ، درست و هیچ مشکلی بوجود نمیاره فقط بدلیل حرف مردم منع کنه وبگه بی آبروییِ

دیروز تا الان دارم  سعی میکنم کلمه بی آبرویی رو هضم کنم