تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

31


برای فرار از درد خودمو بستم به کتاب خوندن از صبح که از خواب بیدار میشم  تا نصف شب تو دنیای داستان ها غرق میشم

اینطوری فرصت فکر کردنُ از خودم می گیرم

دیروز برای اولین بار برای امتحان دستگاهم رفتم بیرون این که باقی مونده عمرت تا انجام پیوند مجبور باشی  سنگینی کوله پشتی رو روی شونه هات تحمل کنی اصلا حس خوبی نیست  حداقل برای منِ راحت طلب که حتی سنگینی سر شونه های مانتوم رو هم تحمل نمیکنم :))خوب نیست

اینکه برای زنده موندنت خدا باید جون یکی دیگه رو بگیره ، اینکه با ریه ی یکی دیگه نفس بکشی و اینکه مادری بخاطر از دست دادن بچش باید غصه دار بشه تا تو زنده بمونی اصلا حس خوبی نیست  نمیخوام بهش فکر کنم اما مثل رگبار میاد تو ذهنم

تنها راهش کتاب خوندنِ اینقدر بخونم وتو خواب وخیال غرق بشم تا واقعیت رو فراموش کنم

اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست

بوکفسکی رو می خونم یه داستان کوتاه که زود تموم میشه

فکر کنم باید برم سراغ یه مجموعه طولانی که دیر تموم بشه اینجوری که پیش برم کتابای  نخوندم امروز فردا تمومن وباید برم سراغ دوباره خوانی کتابای خونده شده ی کتابخونم

کاش تو این وضعیت حداقل به یکی از آرزوهام می رسیدم یا کتابخونه ای با دوهزار جلد کتاب داشتم ویا صاحب یه کتابفروشی میشدم اینجوری یه عالمه کتاب برای خوندن داشتم



صبحانه در تیفانی


صبحانه در تیفانی هم تموم

چند روزه دیوانه وار کتاب میخونم یه جوری حکم سرمی رو داره که افت فشار روح و روانمُ تنظیم میکنه از چارشنبه تا الان برفهای کلیمانجاروی همینگوی وصبحانه در تیفانی ترومن کاپوتی رو تموم کردم برفهای کلیمانجارو یه داستان کوتاه که  همینگوی از طریق اون نگرانی های خودش  رو بعنوان نویسنده از زندگیش بیان میکنه

خوب بود اما باید با حال روحی بهتر بخونمش چون کمی غمگین بود وداستان بوی مرگ میداد شاید بعدها که روحیم بهتر شد بخونم و خیلی خوشم بیاد

اما صبحانه در تیفانی کمی بهتر بود  هالی گولایتلی شخصیت اصلی صبحانه در تیفانی یکی از مشهورترین شخصیت های تاریخ ادبیاتِ   واز روی این رمان فیلمی به همین نام ساخته شده هر چند تفاوت های زیادی با کتاب داره اما این فیلم باعث مشهور شدن این کتاب شده

 صبحانه  در تیفانی

ترومن کاپوتی

بهمن دارالشفایی

------

برف های کلیمانجارو

ارنست همینگوی

اسدالله امرایی

30

می گه از وقتی تو رفتی همه چی بهم ریخته

پرسید  نفرینم کردی ؟

با مکث گفتم راستشو بگم یا دروغ ؟

خب معلومه راست

وقتی همه چی خراب شد  حرمتا از بین رفت  و خیلی بی احترامی های دیگه شد دلم شکست از ته دل از خدا خواستم همون رفتاری که باهام کردی تجربه کنی همین

فقط همین یه بار و ادامه دادم حالا خدا حرف گوش کن شده هر چی من بگم همون میشه ؟ پس چرا برای بقیه خواسته هام کاری نمیکنه ؟

همه چی بینمون تمام برای همیشه  الان   نسبت به تو دچار بی حسی شدم

شک دارم ، فکر میکنم نفرینم کردی

  با خنده گفتم خب حالا که خدا حرف گوش کن شده بخاطر اینکه خیالت راحت بشه اون حرفم پس میگیرم

احتمالا مرگ شوهر خالتم تقصیر منه  این یکی رو نمی تونم کاری کنم متاسفم

 پنج سال زندگی خراب شد، تموم شد رفت پی کارش  من تو ویرانه هاش دنبال چی میگردم ؟

از دست خودم عصبانیم که هر از گاهی که به بهونه پرسیدن حالم زنگ میزنه دلم می لرزه

تو خرابه ها هیچ چیزی جز  اجساد خاطرات خوب گذشته رو نمی تونی پیدا کنی

واقعا من دنبال چی می گردم؟


29


روز مرد  ( پدر )امسال برای مرد زندگیم نسبت به سالهای پیش متفاوت بود

همه خوش حال بودن اما بابام غمگین بود نمیدونم به چی فکر میکرد اما مطمعنم بخشی از فکراش راجع به دختر مریضی بود که تازه از بیمارستان آورده بودش خونه

حتما با خودش میگفت چطوری با این وضع کار، خرج زندگی و دوا درمون این بچه رو بدم

از این غصه میخورم که به مامان گفته بود به بچه ها چیزی نگو  این بار هم میخواست تنهایی بار غم وغصه رو به دوش بکشه

وقتی مامان گفت بابا از کار بیکار شده بغضم ترکید نه بخاطر بیکاری بابا ، حس کردم من یه سر بارم اگه نبودم بابا رنگش از غم وغصه کبود نمی شد ، اون شب تا صبح دعا کردم بابام حالش خوب بشه ، می ترسیدم قلبش اذیتش کنه

امروز بهش نامه نوشتم و گفتم  که تو فقط باید باشی هر اتفاقی بیافته مهم نیست فقط باش من اینجوری خوش حال ترم 

بگیم ، بخندیم وشاد باشیم بقیش مهم نیست  وقتی نامه رو دادم دستش ، خوند واومد سرمُ بوسید خیالم راحت شد 

نوشتن احساسات تو نامه سخته ولی وقتی نمیشه با بابا حرف بزنی کلمات تنها راه چاره هستن

وقتی شانزده ساله بودم فهمیدم پدرم مادرزادی ناشنوا ست  و سمعک روی گوشش یه وسیله تقریبا بیخوده

پدرم هیچوقت صدای بچه هاش رو نشنید و الان هم حسرت شنیدن صدای نوه هاش رو داره اما من هر روز  منتظر یه معجزه هستم و می دونم بالاخره این اتفاق می افته و پدرم می تونه به راحتی صداها رو بشنوه

نمیدونم چطوری بهش احساسات ته قلبمُ بگم اصلا نمیدونم چطوری از احساساتم بنویسم .یه چیزی درونم وجود داره هر چند ناشناخته وغریب  ولی همین حس باعث میشه عاشقانه پدرمو دوست داشته باشم وتا آخرین لحظه عمرم منتظر معجزه بمونم

امسال به معنای واقعی از روز پدر متنفر شدم چون پدرم غمگین بود

خدایا من منتظر معجزت هستم

لطفا کمی معجزه


من پیش از تو


کتاب من پیش از تو

جوجو مویز

متر جم مریم مفتاحی

در مورد این کتاب باید بگم برای خوندنش مقاومت زیادی داشتم  . وقتی زیادی از چیزی تعریف بشنوم  برخلاف دیگران ترجیح میدم نرم سراغش حالا اگه کتاب باشه مقاومتم چند برابر میشه

وقتی دختر خالم بهم هدیه داد مدتی تو کتابخونم بود وبعدش به خالم امانت دادم وقتی خاله با اون حجم کاریش دو روزه کتاب 534 صفحه ای رو تموم کرد تعجب کردم ازش پرسیدم خوندی؟ واقعا خوندیش ؟ و پاسخ شنیدم بله


کنجکاو شدم  ، و تو تعطیلات عید شروع کردم به خوندن یک روز ونیمِ تموم شد

داستانش نسبت به نوشته های وونه گات یا کالوینو که جز نویسنده های محبوب من هستند چیز خاصی نداشت یعنی غافلگیرم نکرد  یه جورایی شبیه فیلمای عا شقانه ای بود که دیده بودم اما فیلم عاشقانه ی خوبی بود جوری که  وادارت میکرد کتاب رو کنار نگذاری   خیلی هیجان زده نشدم از خوندنش ولی اونقدر ی خوشم اومد که کتاب من پس از تو که ادامه همین داستان وکتاب هست رو سفارش بدم یه جورایی امیدبخش وآرامبخش از خوندنش لذت خواهید برد

حداقل نفعش برای من این بود که بعد از خوندنش حس آرامش عجیبی داشتم امیدوارم شما هم با خوندنش حالتون خوب بشه :))

خوشنویس


برای اولین بار از طریق رفیق هیچ کسم با ایتالو کالوینو آشنا شدم  نویسنده ای که بعد از خوندن سه کتاب ، نویسنده محبوبم شد

نمیدونم چه جادویی تو  کتاباش هست که از خوندنشون سیر نمی شم ، یه جورایی انگار دست زیر چونت گذاشتی وکالوینو داره برات قصه میگه  درست همون حس وحالی رو تجربه می کنی که وقت قصه گویی مادر یا مادربزرگ داشتی ،  حسی که فقط تو کودکی تجربش کردی ولذتی که برات تبدیل به رویا و آرزو شده رودوباره  با خوندن داستانای کالوینو تجربه خواهی کرد ، با این تفاوت که قصه ها اینبار برای بزرگسالانِ

به جرات میتونم بگم لقب خوشنویس واقعا برازنده کالوینو وبخصوص شوالیه ناموجود هست.

 شوالیه ناموجود داستانی بود که آخرش با یه غافلگیری باحال تمام شد ، چیزی که من تا بحال تو هیچ کتابی  حس نکرده بودم 

اونقدر از خوندنش ذوق کردم که خدا میدونه یه جور حس وحالی که دلت بخواد فریادبزنی وبه همه بگی که این کتاب واقعا حال خوب کنه واقعا دوست داشتنیه

تو پست قبلی گفتم ممکنه خوشتون نیاد ازش اما مگه میشه کالوینو بخونی  وخوشت نیاد امکان نداره پس به جرات میگم بخونید بخونید و حتما بخونید و مثل من ذوق زده بشید

کالوینو یه سه گانه نیاکان ما داره که شامل ویکنت  شقه شده ، بارون درخت نشین و شوالیه ناموجودِ )  با اینکه فقط یکی از این سه کتاب رو خوندم امامطمعنم  از خوندن هیچ کدومشون پشیمون نمی شید  دو کتاب رو سفارش دادم وقتی به دستم رسید حتما در موردش می نویسم



ناموجود عزیز

شوالیه ناموجود

ایتالو کالوینو 

تر جمه پرویز شهدی

در حال خوندنش هستم و نسبت بهش حس خوبی دارم

در صورت تمایل بخونید  کتاب حال خوب کنیه

اخه یکی نیست بگه این چه مدل کتاب معرفی کردنه خب دلیل نمیشه چون حال منو خوب کرده حال شما رو هم خوب کنه اما چند صفحشو بخونید خوشتون نیومد نخونید فقط میمونه ضرر پولی که بابت خریدش  دادین  که 8800 تومنه اونو شرمندم نسخه ای واسش ندارم:))

البته می تونید به کسی هدیه بدین و از اونجایی که دندون اسب پیش کشی رو نمی شمارن اینجوری با یه تیر دو نشون می زنید هم از شر کتابتون خلاص میشید هم دل دوستتون رو خوش میکنید و دوست عزیزتون هم اگه خوشش نیومد میتونه هدیه بده اینطوری کتاب وارد یه چرخه تبادل میشه و به نفع همه است :)))

28

امروز بر خلاف روز های دیگه  ، از خواب بیدار شدم حالم خوب بود  الان هم حالم  خوبه و امیدوارم این حال خوب تا ابد ادامه داشته باشه

وقتی بی دلیل حالم خوبه عاشق میشم، عاشق خودم

این اتفاق به ندرت پیش میاد اما حس خیلی خوبیه

و این جمله مدام تو سرم می چرخه

من خودم را همانطور که هستم دوست دارم وتایید میکنم

آرامش وعشق وهماهنگی درون وبرونم را فرا گرفته من ایمن هستم

هیچوقت عشق وعاشقی رو اونجور که بقیه تجربه کردند یا می کنند تجربه نکردم  یکبار خواستم همرنگ جماعت بشم اما کل مسیر رو اشتباه طی کردم :)) بجاش تا دلتون بخواد عاشق خودم شدم وتنهایی هام رو با خودم پر کردم گاهی تنها بودن با خودم عذاب اور میشد اینجوری بود که دوست خیالیم سایه متولد شد ، راستش سایه از بچگیم همراهم بود ولی بودنش همیشگی نبود اما مدتیه که سایه ی گوشه دیواریار غار و گرمابه گلستانم شده  راستش تکیه کردن به خودت خیلی بهتر از اینه که با ادمهای اشتباهی هم مسیر بشی حداقل روح و روان من طاقت خیلی چیزا رو نداره

مانا میگه تنهایی افسردگی میاره

کامران میگه تنهایی فقط واسه خداست ما آدما نباید تنها باشیم

اما من تر جیح میدم تنها باشم  هر چند این حرف  بزرگترین دروغ دنیاست اما به خودم دروغ میگم تا کمتر آسیب ببینم( میدونم بدبینانه ترین حالت ممکنه)

 دقت کردین وقتی دروغی مدام تکرار بشه رنگ وبوی حقیقت به خودش می گیره من با تمام وجود باورم شده که می تونم تنهایی از پس تنهایی های خودم بر بیام واحساس خوشبختی کنم  هر چند گاهی این باور ترک میخوره اما اجازه نمیدم از بین بره زود ترمیمش میکنم





27

وقتی دلتنگ خودم می شم به دوخت و دوز پناه میارم

پارچه هامو می ریزم دورم کاغذ قلم بر میدارم یه الگو کپی می کنمُ برش وتند تند کوک زدن

این روزا که باز دست هام سر ناسازگاری گذاشتن و لرزششون  مثل منار جنبون شده بیشتر از هر وقتی دلم برای خودم تنگ میشه ، نتیجه کار رضایت بخش نیست اما کار کردن بهتر از داغون کردن روح وروان با فکرای بیخودِ

دلم میخواد به یه عروسک دست دوز تبدیل بشم ، بهتره بگم دلم میخواد عروسکی  که مدتهاست تو خیالمه بدوزم  و بعد به اون  تبدیل بشم  شاید دنیای عروسک ها بهتر از دنیای آدمها باشه

خیلی قبلتر دوست داشتم به کتاب تبدیل بشم و خیلی خیلی پیشتر از اون به درخت ، هر چیزی غیر از انسان بودن می تونه جالب باشه

گاهی هم به جنون فکر میکنم شب بخوابم ، صبح که بیدار بشم  دیوانه باشم فکر کنم اگر روزی این اتفاق بیافته اون روز بهترین روز زندگی من خواهد بود 

گاهی هم به کما و بی هوشی  مطلق فکر میکنم، بی خبری از همه چیز وهمه کس و همه جا 

گاهی هم به عقیم کردن فکر  نمیدونم چطوری اما یه اتفاقی بیافته که قسمت فکر کردن مغز از بین بره وآدم به هیچ چیز فکر نکنه ، نه خوب نه بد هیچ فکری تو سرش نباشه

میدونید قسمت خنده دار  اینه که می نویسی که دلت خنک بشه یا شایدم مغزت . نمیدونم هدف خنک کردن  کدوم یکیِ  فقط باید یه جایی خنک بشه تا منفجر نشه اونوقت بیشتر داغ میکنی و به بستنی پناه میاری بستنی رو تا ته فرو میکنی تو حلقت ، و یه سیستم خنک کننده  بوجود میاد که یه جایی از ذهنت ، دلت یا مغزت رو خنک کنه جایی که سوزش عجیبی توش حس میکنی اما نمیدونی کجاست جایی که دسترسی بهش سخته

-------------------------------

این روزها یه وبلاگ جدید پیدا کردم که وقت سوزش قلب مغز یا  احساسم می رم سراغش وسعی میکنم با خوندنش حواسمُ از این درد لعنتی  پرت کنم  یه جایی  که سوزشش رو کمتر احساس کنم

آستیگمات  تو قسمت پیوندها پیداش کنید  وبخونید  شاید شما هم به حواس پرتی نیاز داشته باشید


ملاله یوسف زی (شورش6 )

همیشه رفتنُ بیشتر از رسیدن دوست داشتم و دارم

رفتن خود هیجانِ اما رسیدن برای من سکونِ

راکد بودن اذیتم میکنه بخاطر همینه که یه جا بند نمیشم  تو خونه از  اتاق تا سالن از سالن تا اتاق مدام در حال حرکتم  مادر جان میگه از بچگیت هم همینطور بودی  به مامان میگم نکنه از بچگی بیش فعال بودم در مان نشدم  میخنده میگه بعید نیست :)

مدرسه هم نمیتونم یه جا بشینم  (حالا خوبه معلمم    و مثل شاگردام مجبور نیستم  میخ کوب میز نیمکت ها بشم) ناخوداگاه بی قرار میشم ، مسافرت رو فقط بخاطر  تو جاده بودنش دوست دارم

 حرکت رو دوست دارم تو حرکتِ که زندگی واقعی رو تجربه میکنم   حالا اگه میخواین نابودم کنید پای رفتنُ ازم بگیرین دقیقا همین کار رو بکنید  پامو بشکنید  به یه موجود افسرده رو به موت تبدیل میشم  که حوصله نداره از جاش تکون بخوره

راه سختی در پیش دارم برای از میان بردن نه های بزرگی که سر راهم قرار داره اما  مثل اب عمل میکنم

در اطراف موانعی که باهاش روبرو هستم جریان پیدا می کنم 

مقاومت نمیکنم اما این نشونه تسلیم شدن نیست

مبارز راه روشنایی  همانند اب عمل میکند و در اطراف موانعی جریان می یابد که با آنها مواجه می شود ، و گاه مقاومت به مفهوم نابودی است و او تسلیم شرایط شده و در اینجاست که قدرت آب نهفته است هیچ چکش  یا چاقویی قادر به نابودی اش نیست، و قوی ترین شمشیر ها از خراش دادنش عاج قرار نیست مقاومت کنم سعی نمیکنم با فشار به خواسته هام برسم یه جور مبارزه آرام وزیر پوستی در پیش گرفتم  مقاومت مساوی مقاومت بیشتر  حریف قویه  و  صلاح  نگرانی تو دستشه نمیشه با داد وفریاد  و مشتُ لگد باهاش جنگید باید   با نقشه دقیق و حساب شده  باهاش رو برو بشم

از گرفتن امتیازات کوچیک شروع کردم و به مرور وقتی آماده شد اون خواسته ی بزرگمُ میگم 

-------------------

پ ن: این روزا دوچیز ذهنمُ درگیر کرده و مدام تو سرم می چرخه

یکی اسم ملاله یوسف زی همون دختر پاکستانی که طالبان ترورش کرد

و

این بیت شعر

من نه انم که زبونی کشم از چرخ فلک

چرخ واژگون کنم  گر غیر مرادم گردد

میدونم تو زندگی بعدیم وقتی  با عمو مجیدم روبرو شدم حتما منُ با افتخار به بقیه معرفی میکنه و میگه این مبارز راه روشنایی  ،خورشید جاودان منه  به امید اون روز

عمو جانم بالاخره موفق میشم قول میدم

سختی کار اینه که مامانم قبل مرگش منو رضا رو  به  بهترین دوستش سپرد وبدتر از اون نگرانی وسواس گونه ای که این یکی  مامانم بخاطر این امانتی داره تحمل میکنه همش میگه میخوام تو روی زینب رو سفید بشم  شماها امانتید همینه که پر وبالمون رو بسته ودلمون نمیاد اعتراضی کنیم دچار عذاب وجدان میشیم در مقابل کسی که عمرش وجوونیش رو فدای ما کرد اما دیگه بسه بخاطر آرامش خودشم که شده من باید این حصار رو بشکنم