تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

دوستانه

-سلام رفیق خوبی ؟ یه حرف حال خوب کن میخوام

-سلام ایسا شاعر ژاپنی میگه: شب تاب ها به کلبه ی من میآیند ، تو این را کوچک می شماری

- تمام زندگیم قانع بودم به داشتن نور شب تاب ها ، اماالان از اینکه میخوام برم به یه دنیای ناشناخته می ترسم ، کاش هیچوقت زمان رفتنم رو نمی دونستم من از مرگ می ترسم

-یه یادداشت نوشته بودم واسه فیلم زیستن یادته ؟ که خوشت اومده بود ازش

- الان یادم نمیاد اما میرم پیداش میکنم و می خونم . راستش از مرگ نمی ترسم از تنهایی الانم بیشتر کلافم ، واقعا خودمم نمی دونم چه مرگمه، نمیدونم از چی ناراحتم

- پریشونی ، همه حسات به خاطر اینه . آرومتر که بشی همه چی بر میگرده سر جاش

- امیدوارم

گنجشک های دلتنگی


یاد دیدار اتفاقی مان

تو و گنجشک های دلتنگی که نشستند بر اقاقی مان

- علی عباس نژاد -

خیلی دلم میخواد بهش بگم حالا که روی ترسناک هم دیگه رو دیدیم بجای خداحافظ باهات کاری ندارم بهتر نیست دوباره بهم فرصت بدیم ؟


تنهایی مقدس


نمی دونم تعریف علمی سیاهچاله چیه ؟ فقط میدونم سیاهچاله جایی یا چیزی که بعد از عبور از اون نمیشه به بیرون برگشت  ، عجیب این روزها دلم میخواد توسط یک سیاهچاله بلعیده بشم . همیشه با خودم فکر می کردم اگه روزی تنها بشم حتما دق میکنم ، از خودم می پرسیدم ادمهایی که به حبس ابد محکوم میشن ، یا اونایی که میرن انفرادی چطور دوام میارن ؟ اما وقتی به سرم اومد نه دق کردم ونه دیوانه شدم :) این بین یه کشف بزرگ هم کردم ، کشفم اینه که تنهایی بر خلاف ظاهر نا خوشایندش میتونه بهترین ترین اتفاق زندگی هر آدمی  باشه  ، بقول محمد تنهایی مقدسِ

خودمُ به جبس ابد محکوم کردم  و هیچوقت به اندازه این روزا حالم خوب نبوده . خودم با خودم تنها تو اتاقم در حال شنیدن موسیقی عاشقانه تیک تاک ساعت  ابی محبوبم

 تیک تاک تیک تاک تیک تاک

تیک تاک تیک تاک تیک تاک

و همسرایی من بروزن تیک تاک

1-2 1-2 1-2  

3-4  3-4  3-4

5-6

7-8

9-10

و باز تیک تاک تیک تاک تیک تاک

تنهایی باعث شد برای پر کردن اوقاتم در حبس ابد خود خواسته به کاردستی ونقاشی رو بیارم و یه عالمه کارهای قشنگ و حال خوب کن خلق کنم

خدا رو شکر میکنم که تونستم تنهایی رو بپذیرم واوقات خوشی رو تجربه کنم چون بعد هر جدایی و از دست دادن  حالا هر نوعیش که باشه فقط پذیرش اوضاع وشرایط که میتونه ادمو سر پا نگه داره  و این بار هم  مثل همه لحظات تلخ زندگی دست خدا و حمایتش رو حس کردم


«در ایستگاه»

دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لب‌هایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشسته‌ام!

#رسول_یونان
کتاب: #اسکی_روی_شیروانی_ها
نشر: #چشمه


هزاردستان

وقتی بیمارستانم بیشتر از همیشه تیتراژ هزاردستان رو گوش میکنم یه جورایی حالمُ خوب می کنه موسیقی  دلنشین مخصوص اتاق 312

بجای اینکه به سرم  روی دستم نگاه کنمُ قطره قطره دارویی که وارد بدنم میشه رو بشمارم  و به این فکر کنم که تو این جدال بزرگ کی برنده میشه ؟چشمام رو می بندم ورضا خوشنویس ،  مفتش شش انگشتی ، شعبون استخونی ، خان مظفر وابوالفتح صحاف رو تصور میکنم و حس خوبی که با دیدن این سریال داشتم و دارم دوباره   در من زنده میشه

ادمهای مبارز همیشه دنبال راهی هستند برای وصل شدن به زندگی تو ذهنشون دنبال چیزایی هستند که بوی زندگی بده ، امیدوارشون کنه وبهشون قدرت جنگیدن با بیماریو بده  هزاردستان برای  من همون انگیزه رو بوجود میاره ، مردمی که برای رسیدن به آزادی مبارزه کردند وپا پس نکشیدند بهم ِ یاداوری  می کنند من هم باید بجنگم و پیروز بشم


ساخت وساز ابدی


هر عقیده ای داری داشته باش به شرط انکه  از جان و دل بدان معتقد نباشی  ( برتراند راسل)

بالاخره بیدار شدم ، بعد پشت سر گذاشتن 50 ساعت و 25 کابوس.

همیشه برای بیدار شدن وقت هست ، هر ساعت و هر روز و هر لحظه از زندگی میشه بیدار شد .خیلی طول کشید ، تاوان سنگینی پرداختم اما بالاخره بیدار شدم و فهمیدم هر انچه تا بحال ساختم و فکر می کردم درستِ باید نابود بشه .چه فرقی میکنه چند ساعت خواب باشی وچندتا کابوس ببینی مهم اینِ که بعد بیداری از شکی که به جونت افتاده استقبال کنی ، شک مقدمه خوشبختی و تولد دوباره است ، اونوقت مثل ابراهیم پیامبر تبر به دست بگیری و همه افکارعقاید ، داشته ها و دانسته هات رو نابود کنی .

بعضی ادمها در عین بیداری چیزی نمی بینند انگار چیزی نبود ، کسی نبود ، یکی بود ، یکی نبود اونها هم روزی بیدار می شن وقتی ساعت ضربه دوازدهم رو نواخت بالاخره از کابوس هاشون رهایی پیدا می کنند

 می سازم و نابود میکنم ، می سازم ونابود میکنم ، می سازم ونابود میکنم تا رشد کنم  شاید ساخت وساز ونابودی دردناک باشه و خود ازاری به نظر برسه اما فراموش نکنیم کل هستی برپایه ساخت وساز وتغییر بنا شده  و من بر خلاف طبیعتم رفتار نمیکنم

پس میسازم ونابود میکنم ، تا رشد کنم

دختر بچه درون

  رفیق جان

وقتی بهم میگی دختر جان ، دخترم ، بچه جان  دختر بچه درونم کلی ذوق میکنه ، میشه لطف کنی وهمیشه دختر بچه درونمو خوشحال کنی ؟


عامه پسند

اولین بار که به مرگ اساسی فکر کردم وقتی بود که سه بار عامه پسندِ بوکفسکی رو خونده بودم  و هیچی ازش نفهمیده بودم یادمه اون موقع تازه با هیچ کس خوب آشنا شده بودم وخجالت می کشیدم بهش بگم   اینقدر خنگم که یک کلمه از داستانش رو نفهمیدم :))وبه نظرم مسخره اومد اما آشفتگی زندگی نیک بلان کاراگاه خصوصی لس انجلسی  ،پرونده های عجیبش  مخصوصا پرونده خانم مرگ و پیدا کردن سلین نویسنده مشهور فرانسوی  که سالها پیش مرده بود  و نقش ادم فضاییها تو داستان بدجور ذهنمُ درگیر کرده بود وبه شدت تشنه ی فهمیدن  داستان بودم از اونجایی که بنده ادم بسیار سمجی هستم تو زمینه ی درگیری های ذهنی وتا حلشون نکنم آروم نمی گیرم بالاخره دل رو به دریا زدمُ و گفتم رفیق من هزار بارم این کتابُ بخونم هیچی نمی فهمم ، هزارتا سوال دارم و هیچ کس با حوصله دوتا یادداشت مفصل برام نوشت که با خوندنش  پرونده عامه پسند بسته شد

همذات پنداری من با نیک بلان  وتهدیدهای خانم مرگ علت دیگری هم به غیر درگیری ذهنی داشت ، اون روزاثانیه شمار زندگی من به صورت معکوس  به کار افتاده بود و  حضور خانم مرگ رو حس میکردم . من زنی بیمار بودم در استانه ی مرگ.

علت دیگر علاقمند شدن من به مقوله مرگ وعامه پسند شباهت بخشی از گذشته من با بخشی از زندگی بوکفسکی بود ، قسمتی که هر دو بار ها با مرگ چهره به چهره شدیم  در نقدی که از کتاب خوندم نوشته بود بوکفسکی در عمر 74 ساله خود بار ها با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود 35 سالگی در اثر خونریزی حاد معده - 41 سالگی اقدام به خودکشی - 68 سالگی گرفتار مرض مرگبار سل -73 سالگی به سرطان خون مبتلا شد و در نهایت بر اثر ابتلا به ذات الریه و بدنبال ضعف ناشی از سرطان درگذشت  وبنده 10 سالگی غرق شدن در رودخانه - 15 سالگی سقوط از بلندی- 21 سالگی سرطان خون - 35 سالگی بازگشت سرطان  در حال حاضر هم مشغول قایم باشک بازی کردن با حضرت عزراییلم تا ببینم کی پیدام میکنه :))

این همه مقدمه چینی کردم بگم که اصلا از مرگ نمی ترسم  بقول سقراط مرگ ترسی ندارد زیرا خوابی ارام است که خیالات اشفته در آن وجود ندارد


پ ن : دوستان عزیز من اصلا ادم افسرده ای نیستم خیلی هم زندگی رو دوست دارم اگر از مرگ می نویسم اولن افکارو تخیلاتمُ می نویسم دومن به نظرم همونقدر که زندگی زیباست مرگم میتونه زیبا باشه همونطور که مشکی  از رنگ عزا تبدیل به نماد عشق شد  مرگم میتونه عشق باشه

حداقل عشق من :))

حضرت حال

در ادامه پست قبلی باید بگم من عاشق جناب خیام هستم  بقول دوست عزیزی حضرت حال :))

فقط یه سوال برام پیش اومده که حتما لازمه تو دنیاهای بعدی ایشون رو پیدا کنم وبپرسم یکی نیست به  خیام عزیز بگه  تو شعراش بنده های خدا رو به نوشیدن می وخوشیِ حال دعوت کرده به  این فکر نکرده که حرامه :)))اصلا ما رو چه به خوشی های این مدلی؟:))) 

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب  می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

یا جای دیگه فرمودند

برخیز وبیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

یا این شعر

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا امده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

 به من بگید منظور از می نوش تو این شعرا چیه کاری به معنی  کردن معلم ادبیاتا هم ندارم اخه اونا استاد عوض کردن معنی شعرهستن :)))

هزار ماشالله چه اشتهایی هم داشته یه جا میگه پیاله جای دیگه میگه کوزه جای دیگه میزانی برای نوشیدن شراب معین نمی کنه فقط میگه می نوش و این بستگی به ظرفیت ادم داره که زیاده روی کنه یا نه :)))

------------------------------

قسمت اول پست که یه شوخی بود با جناب خیام

بعدا نوشت ( درد دل نوشت)

گاهی به تارعنکبوت هایی که بعنوان عرف جامعه ، قانون و.... فکر میکنم دلم می گیره حالا جناب خیام هی بگه دریاب که از روح جدا خواهی رفت  هی بگه خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت  این تارعنکبوتا رو نمیشه کاری کرد

یک نمونش رو ذکر میکنم  وقتی ریسس گزینش اداره آ میاد تو محل کار ومیگه اگه لباست فلان باشه اگه آرایش داشته باشی و اگه .... اگه ... اگه ...  گزینش نمیشی ویا به مشکل بر میخوری  و من و امثال منو مجبور میکنه به نقاب زدن فکر میکنی خوشی میمونه ، وقتی که میدونی داری دروغ میگی و از خودِواقعیت دوری فقط بخاطر اینکه به شغلت احتیاج داری ... خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت غم سنگین روی دلتو آروم نمیکنه 

وقتی برای سازماندهی و انتقالت به همه چی جز کارایی و  شایستگیت امتیاز میدن وبازم مجبورت میکنن بر خلاف میل وعقیدت  نقاب بزنی وبشی اونی که میخوان  خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت دردتو دوا نمیکنه

خیلی دلم برای خودم تنگ شده  :(((

من یک عدد خود واقعی گم کردم در صورت یافتن بهم برش گردونید و مژدگانی بگیرید