تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

12

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد حافظ

این روز ها از هر روزی برای من بهاری ترِ بقول آقام هر روزی که دلت خوشه  همون روز عید

وقتی هیچ اتفاق خاصی پیش نیاد واسه دل خوشی اما حس کنی حالت خوبه  اون روز ، یا ساعت یا حتی اون دقیقه احساس میکنی واقعا زندگی کردی  و من امروز تو این حس وحال هستم ، البته بی دلیل بی دلیل هم نیست چون فهمیدم بر خلاف چیزی که فکر می کردم خدا خیلی حواسش به من هست   میدونید هر روز وهر لحظه تو زندگیم حس کردم ومیکنم بنده ی خاص خدا هستم اما آدمیِ گاهی شاکی میشه

این حس وحال با شنیدن موسیقی تا بهار دلنشین از استاد بنان  ودرست  کردن عمونوروزی که تو عکس میبینید  تکمیل شد 

امسال میخوام برای مامانم کلی کاردستی درست کنم از رومیزی گرفته تا ظرفای سفالی و جا دستمال کاغذی دلم میخواد خونمون پر رنگ بشه از خدا میخوام  حالم خوب باشه تا حال دل مامانم رو هم مثل خودم بهاری کنم کلی نقشه کشیدم که با هنر دستم خونه رو تغییر بدم ومثل بچه ها ذوق زده هستم 

امیدوارم شما هم حال دلتون خوش وبهاری باشه و اگه نیست بزودی بشه


تا یادم نرفته عیدانه های شما هم سر جاشه فقط باید بچینم وعکس بگیرم به دیوار این خونه آویزون کنم :))

ادم بی معرفتی نیستم هم به فکر مامانم هستم هم شما :)))

دنیای من وعروسکهام 2

وقتی حس مادریم گل میکنه و بچه ای نیست که براش مادری کنم یه عروسک متولد میشه

و این بهترین نوع تولد یه موجود دوست داشتنیه

امروز میخوام تولد دختر وپسرمُ جشن بگیرم

دوختن عروسک رو از مامان زینب خدا بیامرزم یاد گرفتم  وقتی بچه بودم  دوتا چوب رو صلیب وار با نخ محکم می کردم دورش یه   پارچه تاب میدادم  و ساعتها و حتی روز ها باهاش بازی می کردم

هیچوقت عروسکام سر نداشتن مامانم خیاط بود  یه روز با اضافه پار چه های  مشتری هاش که نمی خواستن برام یه عروسک دوخت  عروسکی که  همه ی زندگیم  شد  عروسکی که سر داشت و اعضای بدنش کامل بود  از اون عروسک یه خاطره محو تو ذ هنم مونده   اونم  پیراهن سفید دور چین با گلای آلبالوییش بود هر چی به ذهنم فشار میارم جزییاتش یادم بیاد و دوباره یکی مثل اون عروسک درست کنم هیچی بخاطر نمیارم

از اون موقعی که مامانم رفت  تا الان به دلایل مختلفی ی عروسک های زیادی  متولد شد ند  بیست وهفت ساله که دلتنگی هام ،نگرانی هام، دردام ، خوشی ونا خوشیم رو  با  خلق یک عروسک  سپری کردم  عروسک هایی که حکم بچه های من رو دارند بچه هایی که دل کندن ازشون برام سخته اما دیدن لبخند واقعی یه بچه واقعی بیشتراز نگه داشتن اونا حالمُ خوب  میکنه


اینبار میخوام کارمُ رو جدی تر بگیرم وبعنوان شغل و حرفه بهش نگاه کنم درسته که هدف اول شاید مالی به نظر برسه اما اینطوری میتونم  یه عالمه محبت وعشق تو دل عروسکام بگذارم وبچه های بیشتری ازش بهره ببرند


پ ن : خودم که فکر میکنم عروسکام حس دارن ، جون دارن وقتی بهشون نگاه میکنم  چهره ی یه بچه مهربون وآروم رو می بینم شما چی فکر می کنید این حس به شما هم منتقل می شه؟ :)) راستش بچگی خودم در قالب یه عروسک برام تداعی میشه

دنیای من وعروسکهام1

گاهی که دلم برای مهربانی تنگ میشه به  این عروسک نگاه میکنم

ادم اهنی که قلبی به وسعت دریا داره ونگاهی به مهربانی نگاه مادر

گاهی که دلم برای آغوش مادرم تنگ میشه به  آغوش این عروسک پناه می برم 

راستش این عروسک رو دوختم تا جای خالی بعضی نداشته هام رو پر کنه و انصافا خوب تونسته کارشُ انجام بده

بیشتر از هر مخاطب خاص نداشته حرفهای عاشقانه و بیشتر از هر سنگ صبوری غر ولند هامُ شنیده  موقع بستری شدن داوطلبانه همراهم بوده

وبیشتر از هر فرزند نداشته ای  حق فرزندی رو بجا آورده 

عاشقانه ، مادرانه و دوستانه دوستش دارم


11

دستش رو بهم نشون داد گفت ببین وقتی ترکم کرد رگمو زدم اما نرفتم پیشش

من چشمامُ بستم وگفتم نمیخوام ببینم

چرا ؟

حالم از بخیه های روی مچ دست بهم میخوره

تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم 

و تهش گفتم خاک برسرت  زندگی لیاقت میخواد ، داشتن سلامتی لیاقت میخواد حالم ازت بهم خورد آدم اینقدر ضعیف

کاش تو هم تو اون تصادف  می مردی اینطوری خودتُ  بدبخت نمی کردی

سر خم کرد و یه سیگار گذاشت گوشه ی لبش

با عصبانیت سیگار رو از دهنش کشیدم بیرون پرت کردم رو زمین

وداد زدم ادمایی مثل تو بی عرضن  ترسو بی لیاقت  ، ودستامُ بهش نشون دادم اشکام سرازیر شدن 

ببین اینا کبودی های تزریق هایی که یه دونه اش فیل رو از پا می اندازه  ولی هیچوقت به خودکشی فکر نکردم  در حالیکه هزار ویک دلیل دارم برای هر لحظه مردن ، تو احمق چی کردی بعد رفتنش علاوه بر اینکه خودکشی کردی گرفتار این زهر ماری هم شدی  یکی مثل من باید چنگ بندازه به زندگی وبرای زنده موندن بجنگه  و خدا وپیر وپیغمبر رو التماس کنه که نمیخوام بمیرم اونوقت تو داری خودتُ به کشتن میدی حسین به خودت بیا  برگرد خونه  پدر مارت نابود شدن  همه می میریم دیر یا زود چه تضمینی هست که من تا فردا زنده بمونم

  به پهنای صورت اشک می ریختمُ فریاد میزدم خدااا  خداااا 

طاها زنگ زد گفت پیداش کردی گفتم اره برو فلان جا تو زباله ها پیداش میکنی 

کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم  کاش بچه می موندیم  همون خورشید وحسین وطاهای کوچولو که وقتی تو کمپ جنگ زده ها زندگی می کردیم بهم قول دادیم دوستای خوبی برای هم باشیم  همیشه دلم خوش بود  به بودنشون   یکی نمی تونست نگاه چپ بهم بکنه که حسین وطاها پشتم بودن   درسته دست روزگار نگذاشت که دوستای خوبی برای هم باشیم اما وقتی بعد مدتها طاها زنگ زد واز وضع حسین بهم گفت نتونستم تو خونه بمونم رفتم سراغ ننه حسین وچندتا ادرس دوست ورفیقاش رو گرفتم و به کمک اونا تو خرابه های بیرون شهر پیداش کردم   همیشه فکر میکردم همچین اتفاق هایی فقط تو فیلماست  ولی نمی دونستم اونقدر از حال رفیقمون غافل شدیم که صحنه های فیلمها براش به واقعیت تبدیل شده

 ما هر کدوم اینقدر سرگرم خودمون  بودیم که خیلی چیزا رو   فراموش کردیم  حسین از همون بچگی شکننده بود   بعد رفتن مادرش به سختی به روال عادی زندگی برگشت وقتی عاشق زهرا شد زندگیش رنگ وبوی دیگه ای گرفت   یه حسین دیگه متولد شد اما بعد مرگ زهرا  ورق برگشت  و همه چی تیره وتار شد مشاوره هم فایده نداشت یه جورایی رهاش کردیمهر کدوم سر گرم خودمون شدیم

باید بیشتر بهش سر میزدیم  اما طاها یه گوشه ی دنیا و من هم در گیر جنگ تمام نشدنی خودم بودم   امروز یه لحظه به خودم گفتم اگه تو جای حسین بودی چیکار می کردی ؟ واقعا همینطور قوی می موندی

اصلا چقدر حرفای خودتُ قبول داری ؟


این پستی که شبیه فیلماس از هر واقعیتی واقعی تره  کسانی هستن که باید دوباره به یاد بیاریمشون

شما چند تا از این فراموش شده ها سراغ دارید؟ تا دیر نشده گرد وخاک  فراموشی رو از ذهنتون پاک کنید و اونا رو به یاد بیارید

10

این روزا همه کم حرفند و من پر حرف ترین تنهای دنیا

همه سرشون تو لاک خودشونه گفته بودم بهترین اوقاتم وقتیه که تو مدرسه  بین شاگردام و وقتی که میرم بخش کودکان ؟ بقیش پوچ و بی خوده یه سلول انفرادی که خودت خودتو توش زندانی کردی ومهر سکوت به لبات زدی این روزا  همه شاکیند از چی نمی دونم اما یه نا رضایتی تو چهره هاشون دیده میشه  حرفاشون به دل هم نمی شینه و از همه بدتر حرفایی که من میزنم اصلا گوش شنوایی نداره

منم بهشون قول دادم هیچ حرفی نزنم  که آزارشون بده قول دادم حالشون رو خوب کنم ، حرفای خوب بزنم ، بخندونمشون اما از خودم می پرسم من تو این زندگی کجا قرار دارم ؟ وقتی خودم خوب نیستم چطوری می تونم حرفای حال خوب کن بزنم؟ ا یهو چشمم به صورتک خندون گوشه اتاق افتاد ، به صورتم زدمُ رفتم  جلو آینه  از  خنده مصنوعی رو صورتش حالم بهم خورد  اما مجبورم  بخندم تا دیگران هم بخندند  یه جوری شده که  انگار من ناجیشون هستم  یه ناجی خسته که چیزی به روی خودش نمیاره  و هی انتظارشون  بالا وبالاتر میره  و اینطوریه که تنهایی من به وسعت یک سیاهچاله تو منظومه شمسی شده ، سیاهچاله ای که هر روز بیشتر منُ تو خودش فرو می بره  


خورشید چی شده ؟

هیچی چطور؟

عروسکی که بهم دادی  نمی خنده اصلا چرا دهان نداره ؟ 

مال منم نمی خنده

واسه منم نمی خنده

و صداشون رفت آسمون که چرا عروسکامون دهان ندارن

اون لحظه بود که متوجه شدم همه ی بیست عروسکی که  برای بچه های بخش کودکان  دوخته بودم  هیچ کدوم دهان ندارند

 یواش و زیر زبونی گفتم  اینا خورشید هایی هستن که قول دادن سکوت کنند

چی ؟ متوجه نشدم چی گفتی  ؟

هیچی ، چیزی نگفتم

خب یادم رفت براشون دهان بگذارم همه اش رو بدین بهم الان با ماژیک براشون دهان می کشم

چشمای سیاهش زل زده بود تو چشمام و باز پرسید چی شده ؟

اههه امیر عباس چته  قرص چی شده خوردی ؟ هیچ، هیچی نشده

چپ چپ نگام کرد و گفت تو  مثل همیشه مهربون نیستی ، نمی خندی   حتی سهمیه غلغلکمو ندادی پس یه چی شده دروغ نگو

هیچی  به جون مر مر طلا چیزیم نیست 

 و مثل همیشه از دست سوالای عباس فرار کردم

از دست همه فرار کردمُ وخودمُ رسوندم به سلول انفرادیم پای کامپیوترم  تا دیگه کسی نپرسه چی شده خب من قول دادم سکوت کنم پس سکوت می کنم





وضعیت سفید وگهواره ی گربه

 از وونه گات سه کتاب  دارم که دوتاش رو خوندم  و در حال خوندن  سومین کتاب هستم  این پستها صرفا جهت اطلاع ومعرفی کتابِ در حد یک خواننده معمولی  پس چیزی که می نویسم فقط احساس من نسبت به اون کتاب گفتم احساس که بدونید دید من نسبت به یک کتاب تا چه حد  غیر حرفه ایست   من فقط عاشق خوندن هستم همین.:))

اولین کتاب خداحافظ دکتر که وارکیان بود خیلی وقت پیش خوندم وبعد به دختر خاله جانمان قرض دادم که  هر وقت رفتم خونه خاله بهم داده اما جاش گذاشتم والان یکساله  بدلیل فراموشی های مکرر بنده  همونجا مونده :)) بخاطر همین دقیق یادم نیست که موضوعش چی بود چون یکبار بیشتر نخوندمش  فقط در  این  حد بگم که مصاحبه با شخصیت های معروف تو اون دنیا بود

دومین کتاب سلاخ خانه شماره پنج  که تو قسمت کتابخونه  این خونه هست

سومین کتاب که در حال خوندنش هستم گهواره گربه است  کتابی که تا الان مثل اون سه کتاب به دلم چسبید بخاطر همین هنوز تموم نشده گذاشتم تو قفسه ی کتابخونه ی این خونه تا در صورت تمایل برای ایام تعطیلات عید کتابی داشته باشید

نمیدونم تا چه حد حرفم درسته  به نظرم  کتابهای وونه گات خوندن از  تلخی ها رو در قالب طنز راحت تر میکنه  تلخی هایی که خواه ناخواه نوع بشر بااون درگیرِ، جنگها ، نابودی محیط زیست و ....حداقل برای آدم ظرفیت تکمیلی مثل من که از دیدن وشنیدن وخوندن تلخی ها فراریم مثل شکلات تلخ بوده ، تلخ وشیرین 

..............................................................................................................................

وقتی نمی تونم احساساتم رو در قالب کلمه بگنجونم و  کلمه ها درست کنار هم جفت و جور نمیشن  ، حاصلش میشه خط خطی های روی کاغذ 

وضعیت سفید یکی از همون هزاران احساس سرکوب شده ای که وقتی  مثل کوه آتشفشان فوران میکنه هیچ چیزی جلو دارش نیست  جز قلم وکاغذ و خط خطی های ناخوداگاه که وقتی سرتُ از رو کاغذ بر میداری شبیه یه نقاشی میشه احساسی که تو سینت فریاد میزنه منم هستم ولی باز خفش میکنی ، و مثل همه ی عمرت فرصت هاتُ از دست میدی  وقتی ترسو باشی ....   هعی .


گفتم بدوم تا تو  همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آیینه پیش تو نشستم

که ببینی در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

بس که گره زد به گره حوصله ها را

یکبار تو هم عشق من از عقل نیندیش

بگذار که دل حل کند این مساله ها را

 

  محمد علی بهمنی


مترسک

مزرعه را .... ملخ ها جویدند

و ما برای  کلاغ ها مترسک ساختیم

و این بود شروع جهالت ....

 عکس بهار 95 گرفته شده 

بدون شرح

 بابا حجی دلم برات تنگ شده

خانه ی پدر بزرگ

تانگوی چند نفره

رفتیم صحرا جوجه کباب بزنیم ،
با همسرم،پسرم.
چه کار ها نکردیم
که نشان بدهیم
ما ، خانواده ایم