تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

7

پست عیدانه بنا به دلایلی حذف شد هیچ هدفی نداشتم جز خوشحال کردن شما

نمیدونم شما دنیا رو چطور می بینید

اما به نظرم میشه بی دلیل کسانی رو که نمی شناسی خوشحال کنی

می شه بدون ترس به غریبه ها لبخند زد

می شه ...

می شه ...

می شه ...

فقط به عکس اکتفا میکنم ولی همچنان پروزه ی عیدانه ادامه داره به امید خدا زنده باشم وتوان داشته باشم همه عروسکها رو با اسم خودتون به کودکان مبتلا به بیماری های خاص میدم





خونه ای که کتابخونه نداشته باشه که خونه نیست :))

کتابهایی که از خواندنشان لذت بردم قسمتی از وبلاگمِ که قرارِ از این به بعد نقش کتابخونه ی خونم رو بازی کنه با چند تا پست از پست های  وبلاگ قبلیم بروز شده واز این به بعد هر کتابی خوندم وازش لذت بردم توی یکی از قفسه های کتابخونه ی وبلاگیم قرار می گیره  اینجوری می تونیم با هم کتاب بخونیم  


آدرس کتابخونه هم که مشخصِ سمت چپ وبلاگم قسمت دسته ها روی کتابهایی که از خواندنشان لذت بردم کلیک کنید وارد کتابخونه بشید

 این پست تا مدتی اینجا سنجاق میشه صرفا جهت اطلاع :))



خیر وشر

نویسنده ماجرای عجیب دکتر جکیل و مستر هاید را بر اساس خوابی که شبی دیده بود نوشت .هنگامی که از خواب پرید این داستان شگرف هیولایی را به یاد اورد و بی درنگ مشغول نوشتن آن شد .تمرکز بر شخصیتی دوگانه و نشان دادن تضاد دائمی خیر و شر سبب شد که این اثر پس از گذشت بیش از صد سال هنوز محبوب باشد

همیشه بیشترین تلاشتان را بکنید


 مشخصات کتاب من

چهار میثاق

کتاب خرد سرخپوستان تولتک

دون میگوئل روئیز

مترجم دل آرا قهرمان

نشر ذهن آویز


کتابی که  در حال خواندنش هستم وتقریبا رو به اتمام است نکات ساده وخوبی در این کتاب وجود دارد

شاید خیلی هایمان انها را بدانیم امابرای یاداوری دوباره بخوانیم وتمرین کنیم و عمل کنیم

سال بلوا

( گفتم اب ، و ساعت لنگریمان گفت : دنگ دنگ دنگ )

فاصله ها از میان برداشته شده اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند : حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است ، اما نه بر پله های شهرداری که در ذهن نوشافرین ؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می بافد  و با قنداق موزر به مغز نوشافرین می کوبد ؛سرهنگ در پی پیمودن پله های ترقی از شیراز به سنگسر می افتد ؛ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه است؛ و سروان خسروی  در پی آن است که همه کوچه های شهر به خیابان خسروی ختم شوند .اما همه یک داغ به پیشانی دارند ؛همان که سال بلوا را آغاز می کند .همان که همه ناچار به انتخابش بودند . و مقصر کیست وقتی بازی یگانه نیست ؟

سلاخی بی مورد


بیلی انتظار داشت جنگ و اشکال دیگر جنایات کره زمین ترالفامادوریها را متحیر و هراسان کند . انتظار داشت تلفیق توحش زمینیها با سلاحهای شگفت انگیزی که سر انجام ممکن است قسمتی یا همه ی جهان  بیگناه را به نابودی بکشاند ، ترالفامادوریها  را بترساند . این را از داستان های علمی تخیلی یاد گرفته بود .اما هر گز کسی موضوع جنگ را پیش نکشید تا وقتی که خود بیلی آن را عنوان کرد . یک نفر از میان جمعیت داخل باغ وحش ، از طریق سخنران ، از او پرسید با ارزش ترین چیزی که در ترالفامادور یاد گرفته است ، چیست  و بیلی پاسخ داد : اینکه ساکنان یک سیاره چگونه می توانند با صلح و صفا با هم زندگی کنند همانطور که می دانید ، من از سیاره ای می ایم که از روز ازل درگیر یک سلاخی بی معنی شده است .

دختروجودم


چرا فاصله شادی وغم من اینقدر کوتاهه تا میام بگم خوبم و یکم بخندم  کمی بعد یه غم سنگین رو دلم میشینه ، اخه مگه از ساعت 8 که اخرین پستم رو نوشتم  تا الان که ده و ده دقیقه است چقدر گذشته ؟  حالا کاش این غم علتی داشت بی دلیل دلم می گیره ، بی دلیل بغض میکنم

امشب تنهام  از اون شبایی که فکر کنم تا صبح ایناج پست بذارم و خودم با خودم حرف بزنم نمیدونم چرا احساس میکنم همون دو سه خواننده وبلاگم تو محل کارشون وبلاگ میخونن وکامنت میگذارن اخه همیشه ساعت کامنتها ساعتی که ادم باید تو محل کارش باشه :))) هیچوقت بعد از ظهر یا شب کامنتی نداشتم

مامانم وقتی داشت می رفت سفارش کرد حتما استراحت کنم و تاکید کرد  بخوابم زهی خیال باطل  الان ساعت ده ونیم و من به خودم امید میدم تا یازده بیدار می مونم

قدیما وقتی بهش پیام میدادم که میخوام حرف بزنم آب دستش بود میگذاشت زمین وسرا پا گوش میشد الان بعد نود وبوقی سال بهش پیام دادم می تونی حرف بزنی چون میدونم الان خوابگاهه پیام داده داریم فیلم می بینیم راسته که میگن نو که میاد به بازار کهنه رو بی خیال میشن

زن عموم میگه شش ساله عاشق ساره است پاشنه در رو از جا کنده  عموت رضایت نمی ده و من تو دلم میگم این عاشقای سینه چاک کجان چرا یکیش نصیب من نمی شه  نکنه اسبش پاش شکسته ؟  پس چرا نمیاد خوشبختش کنم :)))

هعی روز گار تو سی وپنج سالگی ادم چه فکرای مسخره ای میکنه از زن عموم لجم می گیره به نظرم خواستگار داشتن هم یه چیز خصوصی  به من چه که شش ساله دخترتونو میخواد مدیونید اگه فکر کنید حسادت میکنم خودم میدونم با این بیماری و خرج گرون دوا درمون کسی نمیاد سراغ من یعنی اگه بیاد من به عقلش شک میکنم 

امشب واقعا دخترونگیم از اعماق وجودم فوران کرده همیشه این حس رو تو خودم سرکوب کردم مخصوصا هفت سالی که با بیماری دست وپنجه نرم میکنم کلا فراموش کردم یه نگاهی به دختر درونم بندازم  این روزا همه تو تب وتاب لباس خریدن و نوبت آرایشگاه گرفتن هستن و بازار چی بپوشم و چی می پوشی  بین دخترای فامیل داغه و من مثل همه هفت سالی که با کلاه گیس رفتم عروسی فقط یه کلاه گیس رنگ روشن خریدم

طاها  به طعنه میگه وای چقدر تغییر ، همش همین کلاه گیس ، نکنه باز بخوای بلوز شلوار بپوشی ؟  رفته برام پیراهن خریده

 نمیدونه که با ریختن اولین دسته موهام هفت سال پیش دخترونگی من هم مرد و هیچوقت متوجه نمیشه هیچ رنگ لاکی خوشحالم نمیکنه

چون به هر حالتی بری بیرون همه می فهمن مریضی همه می فهمن یه چیزی اشکال داره کبودی زیر چشمام با هیچ کرم پودری محو نمیشه نمی دونم ، شاید من دارم لج میکنم اما هیچوقت چیزای مصنوعی رو دوست نداشتم ، صورتهایی که وقتی بشورن ادم دیگه ای متولد میشه من رو به یاد دلقک های سیرک می اندازه بخاطر همین ارایش نمیکنم و وقتی کسی بهم بگه چرا به خودت نمی رسی انگار بدترین فحش عالم رو بهم داده از کی ما ادما زیر رنگ ولعاب خودمون رو مخفی کردیم؟ واقعا دلمون واسه خودمون تنگ نمی شه ؟ مامانم همیشه میگه تو این دنیای رنگ رنگی همه دنبال خیره کننده ها هستن و من با خنده میگم بگذار دوره نقاهت اسبش تموم بشه میاد دیگه عجله نکن

 هیچ کس تو  دنیای رنگی رنگی  دخترا به من توجهی نمیکنه   ته همه توجهاشون دلسوزی وترحم حال بهم زنه   و من خیلی خوشحالم که همرنگ جماعت نیستم ترجیح میدم با پوشیدن بلوز شلوار وکلاه شبیه پسرا باشم تا دختری که همه ی آرزوهای دخترونه اش بستگی به وقوع یک معجزه داره  مادر شدن وهمسر شدنش بستگی به سلامتیش داره

پسرا خوش به حالتون  و دمتون گرم که منو تو جمعتون پذیرفتین نه بعنوان یه دختر بلکه به چشم یه پسر ، یکی از خودتون

 




وقتی مرگ شیرین می شود


می دونید چه وقت فکر مرگ با حال میشه وقتی که  به وجود تناسخ فکر میکنم

تو وبلاگ قبلیم خیلی از نقشه هایی که بعد مرگ  برای زندگی تو دنیاهای مختلف کشیدم  نوشتم ، نمی دونم چیزی از اون پست های شاد رو به اینجا منتقل کردم یا نه

فکر هایی از این قبیل که از وونه گات خواستگاری کنم ، بورخس رو بخاطر رفیق عزیزم هیچ کس خوب به مهمانی شام دعوت کنم و بعد یه عکس یهویی بگیرمُ براش بفرستم این دنیا تا دلش بسوزه  حتی به لباسی که تو اون مهمونی می پوشم وغذایی که سرو میشه هم فکر کردم ودربارش نوشتم :)))) یا خرس قطبی بشم و ...

نمیدونم چرا این جور فکر های لبخندی به پهنای صورت روی لبم می نشونه

چند وقت پیش به هیچ کس خبر مسرت بخش بازگشت خل خل بازی هامُ دادم آخه مدتی خیلی جدی شده بودم :)))

وبلاگ برای من یه خوبی که داشت دوستای خوبی پیدا کردم دوستایی که از هر واقعیتی واقعی تر هستن  می دونید یکی از آرزوهام چیه ؟ اینه که بتونم این دوستان رو از نزدیک ببینم 

 و یه خوبی دیگه هم که داشت آشنا شدن با آدمی خل تر از خودم بنام جناب آقای خوش خنده است که قراره اگه برم تهران بهم بستنی نیمتری بده بخورم 

 خب شاید بگید دیدن دوستان چه ربطی به تناسخ داره

الان خدمتتون عرض میکنم  انشالله سلامت باشید بعد صد سال که عمرتون رو دادید به هرکی که دلتون خواست

 میخوام تو دنیاهایی که  قراره از این به بعد تجربه کنم شما رو ببینم  البته فکر کنم خوش خنده همین روزا یا شایدم ماه ها عازم خوزستان باشه و همین دنیا ملاقاتش کنم :))) اونقدر عجوله که به اون دنیاها نمی رسه

دیدن شما و دعوتتون به یک مهمانی باشکوه با اموات مورد علاقتون مثلا  بورخس بخاطر هیچ کس دعوت میشه

استاد شیفو بخاطر  سامورایی ( پاندای کنفو کار خودم  )  البته اگه شخصیت های کارتونی واقعی بشن ، بالاخره باید به استاد ادای احترام کرد

سحر زود بیا بگو چه شخصیتی رو دوست داری ؟  اونقدر نمی شناسمت که حتی بشه از تخیل در موردت کمک گرفت :)

عمو رحیم نمیدونم آبلوموف به واقعیت تبدیل میشه یا نه اما ترجیح میدم بشه و از اون کتاب بیاد بیرون  ، سه تایی باهم بریم سن پطرزبورگ و مسکو رو ببینیم  و پشت سر زاخار غیبت کنیم

دختر بند باز نمی دونم از کدوم نقاش خوشت میاد پس لطفا خودت بگو  چه کسی رو و دوست داری ببینی 

مولانا هم دعوت میشه بخاطر رفیق بدمست که میدونم خیلی خیلی ایشون رو دوست دارند

چوپان الان که مرموز شدی قبلا هم که می خوندمت نفهمیدم از چی خوشت میاد اما چون شنیدم رشتی ها آدم های شکمویی هستند یه سر آشپز خوب دعوت میکنم که غذاهای خوشمزه  درست کنه حداقل حالا که قراره تنها بمونی  حداقل از خودت پذیرایی کنی

واگه  کسی از قلم افتاده اعلام وجود کنه دعوت نامه مهمونی براش بفرستیم و پیش پیش عذرخواهی من رو پذیرا باشه


///////////////////////////////////////////////////////

ببخشید و شرمنده شاید کسی از این پست خوشش نیاد فقط خواستم تو حس وحال شادم شریکتون کنم

من همیشه تنها بودم واحتمالا این تنهایی ادامه داره چون شرایط خاص بیماریم ارتباطم رو محدود میکنه بخاطر همین از تخیلم استفاده میکنم ، و این پست صرفا تخیل منه  ، تخیل باعث میشه  بتونم به  سختی های  زندگیم بخندم واز قدیم گفتن خنده بر هر درد بی درمان دواست

میدونم دعوت شدن به همچین مهمونی تو واقعیت شاید برای خیلی ها ناخوشایند باشه ولی لطفا با خوندن این پست حس بدی پیدا نکنید چون این پست رو یه دختر خل نوشته که داره سعی میکنه به سختی های زندگیش بخنده و چون شما براش خیلی خیلی عزیز هستین تو حس خوبش شریکتون کنه 

نمیدونم دنیای پس از مرگ فقط شامل بهشت و جهنمه یا دنیاهای دیگه ای هم وجود داره اما اگه فقط محدود به بهشت وجهنم باشه کاملا بهتون حق میدم ازش بترسید ولی اگه تناسخ وجود داشته باشه بیاین  رضایت بدین همگی  با هم بریم قطب :)))