تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

19


سرا پا اگر زرد وپژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده  ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

 دلی سر بلند وسری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور


18

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

چرخ واژگون کنم گر غیر مرادم گردد



باغچه ی  خونه ی پدری


17

میگفت میگن طرف دکتره اما نمیگن از خودش هیچی نداره حتی یه ماشین

کی به من زن میده ؟

گفتم تقصیر خودتونه

وجدان وکار خیر رو بگذارید کنار

یکم بی انصافی  چاشنیش کنید وضعتون خوب میشه  اخه ویزیت پنج هزار تومنی ولمنیت دویست پنجاه هزار تومانی اونم صد وپنجاه تومنش رو تخفیف بدی هم شد وضع کار خب دوتا مریض مثل من بیاد همینه دیگهه فاکتور پانزده میلونی بدهی با مهلت سه روزه

می تونید مثل دکتر فلانی بساز بفروش بشید

 گفت غیر از دندان پزشکی هیچی بلد نیستم ، عرضه ی هیچ کاری رو هم ندارم

(دیالوگ آشنایی که بین من ودوستام خیلی رد وبدل شده عرضه ی هیچ کاری ندارم  نمیدونم چرا ما ( یعنی من ودوستام تو بعضی زمینه ها حس بی عرضه گی داریم) شاید نخواستیم یا نتونستیم همرنگ جماعت بشیم )

خندیدم گفتم من هم تو خیلی زمینه ها بی عرضه بودم اشکال نداره 14 ساله دارم کار میکنم 5 تومن پس انداز دارم اونم اگه سپرده نبود تا حالا خرج دوا درمون شده بود

غصه نخور دکتر هنوز جا داری برای کار کردن

اگه وضعم خوب بود ...

اگه وضعم خوب بود برای ماها فقط در حد همین اگر و ای کاش هست  من هم دلم میخواد اونقدر  پول داشتم که برای بچه ها بدون دغدغه و با خیال راحت خرج می کردم اصلا دلم میخواست  کاری کنم که هیچ بچه ای تو هیچ کجای دنیا غصه نخوره

شما هم دلتون میخواست از مردم هزینه ی درمان نگیرید

اما چه میشه کرد نه وضع من خوبه نه شما بهتره اصلا بهش فکر نکنیم

همه ی ما دلمون میخواد وضعمون خوب باشه  وخیلی راحت به مردم کمک کنیم  اما از بعد از ظهر تا الان که از مطب دکتر برگشتم مدام این سوال تو ذهنمه که اگه خدا آرزوی  اگه وضعم خوب بود رو  برآورده می کرد هم می تونستم به همین راحتی الان به شاگردام کمک کنم  یا مثل عمو خیری پول به دلم دوخته می شد 

همیشه از خدا میخوام بهم بده اما منُ بندش نکنه

وامیدوارم یه روز به آرزوم برسم



16

ذهن ودلم رو خالی کردم از همه کس وهمه چیز مدتیه نه فکر میکنم ونه تلاش

مثل یه پر سبک سبک روی امواج زندگی شناورم

خودمَ سپردم به دست سرنوشت این همه سال تلاش وتکاپو منُ حسابی خسته کرده  گاهی لازمه دست از مبارزه بکشی ویه گوشه به دیوار تکیه بدی واطرافتُ نگاه کنی اون ,وقته که می تونی مناظر اطرافُ خوب ببینی  می تونی از زندگیت لذت ببری

تمام عمرم فکر میکردم من یه مبارزم در واقع مبارزبودم اما الان شمشیرمُ در مقابل زندگی غلاف کردم 

میخوام تو زندگیم بدون هیچ تلاشی تغییر کنم اون تغیراتی که با سکون و آرامش میان رو تجربه کنم



دنیای من وعروسکهام 3


تو زندگی بعدیم دلم میخواد یکی از عروسکهایی که  درست می کنم  بشم نمیدونم همچین چیزی ممکنه یا نه

دلم میخواد وقتی منو می دن به یه بچه بیمار اون لحظه ای که منتظر یه معجزه است شروع به صحبت کنم ، اولش بترسه و منو پرت کنه یه گوشه اما کم کم بیاد طرفم وباهم دوستای خوبی بشیم ، من بشم راز اون

نمی دونید داشتن یه راز تخیلی چقدر حال یه بچه رو خوب میکنه

من هنوزم یه راز دارم واز نگه داشتنش تو دلم کلی هیجان زده هستم وقتی مامانم رفت پیش خدا اون موقع ها که دلتنگش میشدم  گلبهار  ، عروسکی که مامانم برام دوخته بود بغلم می کرد، میگفت من از طرف مامانت یه پیامی اوردم  مامانت گفت به دخترم بگو هر بار که گریه کنی جیگرم آتیش می گیره پس اینقدر غصه نخور  وباهام حرف میزد و حرف میزد دست تو موهام می کشید و گاهی همون لالایی رو میخوند که مامانم وقتی زنده بود میخوند یه روز به بابام گفتم ولی حرفمو باور نکرد فکر کرد دیوونه شدم بخاطر همین منو برد دکتر

یه عالمه قرص ودوا دادن که مثلا حالم خوب بشه اسمشم گذاشتن افسردگی اما نمی دونستن هیچ بچه ای هیچوقت افسرده نمیشه فقط به تخیلش پناه می بره

این ادم بزرگا وقتی چیزی رو متوجه نمی شن بیشتر می پیچونن و بیشتر خودشون رو گیج میکنن در حالیکه همیشه یه جواب ساده وجود داره

هنوز هم بعد سالها من صاحب یه رازم

هنوزم با عروسکام حرف میزنم اما بخاطر اینکه مثل بچگیام برچسبی بهم نزنن فقط تو ذهنم نگهش میدارم 

امروز فرشته کوچولو بهم گفت خورشید اصلا حواست به من نیستا دوماهه از تولدم گذشته منُ گذاشتی گوشه کتابخونت ، دلم پوسید از تنهایی

حق داری

فقط حق دارم همین ؟ نمیخوای کاری کنی ؟

خب الان که دستم بندِ بذار سفارش مشتری تموم بشه یه فکر بکر دارم

از خوشحالی جیغ کشید و گفت هوررررا  مدام تو قفسه دوم کتابخونه قدم می زد معلوم بود بی قراره ، خب یکم از فکر بکرت بگو

نه دیگه   صبر کن

باز می رفت لا بلای کتابا گشتی مزد وبر می گشت

خورشید جون من بگو چیکار می خوای بکنی

سورپرایز

دلم نیومد بیشتر از این منتظر ش بگذارم بعد اتمام کارم با تکه پارچه های دور ریختی کار مشتری دختر خندان رقصان رو درست کردم وبهش نشون دادم  وصبح تا الان با هم مشغول گشت وگذار لا بلای کتابا هستن   وفکر میکنم داره خونه جدید رقصان خندانُ بهش نشون میده هر وقت بر می گردم نگاش میکنم چشمای مرواریدیش  از خوشحالی برق می زنه خندان  رقصان خندان متولد شد  تا مونس فرشته کوچولو بشه همونطوری که فرشته کوچولو  متولد شد وهمدم من شد


حالا خیالم راحته که  فرشته کوچولوم تنها نیست وبا خیال راحت می تونم به کارام برسم  راحت می تونم از خونه برم بیرون وبه خواهر بزرگش بسپارمش اینجوری وقتی برگردم با خونه ی منفجر شده روبرو نمیشم :)) و کسی هست مراقب دختر کوچولوم باشه



ببنید بچم   چه ژستی گرفته واسه عکس

می دونست که میخوام عکس رو به دوستام نشون بدم می خواست تو خوشگل ترین حالتش  کنار  خواهرش  ببینیدش :)

15

وقتی بچه بودم دقیق نه سالم بود  دلم میخواست وقتی بزرگ شدم   زن کتابفروش محلمون بشم نمی دونم تو عالم بچگیم چطور حساب کتاب کرده بودم که می شد زن یه پیرمرد شصت ساله شد :)))امثل دختر بچه ها که اغلب دلشون میخواست زن بستنی فروش محلشون بشن وتا اخر عمر بستنی مجانی بخورن من هم دلم میخواست زن آقای پدیده بشم  اونوقت یه عالمه کتاب داشتم برای خوندن

اون موقع ها  فکر می کردم پول های بانک مال کارمندای بانکه ، بهتره اینطور بگم فکر می کردم همه ی پولای بانکی که پسر همسایمون توش

کار می کرد مال خودشه وبه این نتیجه رسیدم کارمند بانک ادم پولداریه پس  اونقدر پول داره که می تونه باهاش خیلی خیلی خیلی کتاب بخره ( خیلی خیلی خیلی  تو ذهن من بچه یعنی یه چیزی در حد کتابخونه کنگره امریکابود  :))

یادمه اون موقع که کمپ جنگ زده ها بودیم تا از مدرسه بر میگشتم خونه میرفتم پشت ویترین مغازه عمو پدیده و کتاب هاش رو نگاه می کردم

یه روز سرد زمستونی طبق معمول رفتم پشت ویترین ومثل کوزت که  با حسرت  عروسک  پشت ویترین  رو نگاه می کرد کتابا رو نگاه  می کردم اونقدر محو تماشای کتابا شده بودم که متوجه حضور صاحب مغازه پشت سرم نشدم

یهو صدایی گفت سلام کوچولو  ،  برگشتم نگاش کردم پیرمرد   کتابفروش بود همونی که هر از گاهی که از تماشای  کتابا خسته می شدم نگاش میکردم وبه روم لبخند می زد

با اخم  بهش گفتم سلام من کوچولو نیستم نه سالمه

خندید وگفت ببخشید خانم خانما

هر روز  میای پشت ویترین کتابا رو می بینی چرا نمیای تو

من و من کردمُ گفتم پول ندارم کتاب بخرم

گفت حالا بیا تو شاید برای خرید کتاب پول لازم نباشه   من هم از خدا خواسته جلوتر از خودش رفتم تو مغازه ، انگار وارد بهشت شده بودم نمی دونید چه کیفی داشت بین قفسه های کتاب چرخیدن

اون روز مغازه خلوت بود وپیرمرد دنبالم راه افتاده بود وبا هیجان کتابای کودکان رو بهم نشون میداد ومعرفی می کرد

ازم پرسید خونت کجاست ؟

گفتم کمپ جنگ زده ها

اهل کدوم شهری

خرمشهر . هر روز سر راه خونه میام کتابا رو می بینم

وقتی مختصر سوالی پرسید بهم پیشنهاد داد که می تونی بیای کمکم تو مغازه کار کنی ؟

 باید با آقام صحبت کنی

خیلی خب فردا وقتی از مدرسه اومدی بیا دنبالم تا با هم بریم  خونتون اجازتُ از اقات بگیرم هم کمکم میکنی هم کتاب می خونی

انگار تو ابرا بودم خدا خدا می کردم آقام اجازه بده

فرداش که با عمو پدیده رفتیم خونه  با آقام صحبت کرد و من از اون روز رفتم مغازه ی عمو پدیده  راستش هیچوقت کاری نکردم یعنی دست به سیاه سفید نزدم مشقامُ می نوشتم وقتی درس تموم می شد کتاب می خوندم

بعد ها که بزرگتر شدم  آقام گفت اون روز که عمو پدیده اومد خونه ی   مابخاطر این بود که تو وجود تو چیزی دیده بود که شاید بخاطر فقر اون موقع ما من نمی تونستم برات کاری کنم چیزی که از مادر خدا بیامرزت به ارث بردی ، علاقه به کتاب

پدرم همیشه از زمان خودش جلوتر بود خوب که فکر میکنم من تو خونه ای بزرگ شدم که آزاد اندیشی به معنای واقعی توش وجود داشت همون موقع هم شوهر عمه به بابام ایراد می گرفت که چرا دخترتُ فرستادی مغازه  کتابفروشی  وهزاران  حرف .ولی پدرم مثل کوه پشتم بود بعدها که بزرگتر شدم هم همینطور بود ولی شرایط زمانه عوض شده بود گاهی نمیشد اونجوری که می خواستی   خود واقعیتُ نشون بدی اما باز هم پدر مثل کوه پشتم بود

عمو پدیده بزرگترین لطف رو در حقم کرد شاید اگه اون روز پا به کتاب فروشیش  نمی گذاشتم  هیچوقت زندگی هیجان انگیزی رو تجربه نمی کردم

عمو پدیده و کتابها  باعث شدند تو اون دوران خودم رو خوشبخت ترین بچه ی روی زمین  دونم


14

امروز بالاخره موفق شدم برم مطب  مهربون ترین دندون پزشک شهرمون دکتر احمدی عزیز که واقعا معنای واقعی مهربون بودن و به فکر مردم بودن رو به همه نشون داد

شاید باورتون نشه ویزیت  این دندون پزشک مهربون پنج هزار تومنه

خدمات ایشون به بیماران  بیماری های خاص رایگانه

دو سال پیش که  یکی از پتروشیمی های منطقه ویژه دچار آتش سوزی خطرناکی شده بود وشهر در خطر بود آتشنشانان زیادی درگیر بودند این مرد مهربون اعلام کرد که به همه ی آتشنشانان شهر خدمات دندان پزشکی رایگان ارایه میده

شنیدم به کارگران وپاکبانان شهرداری هم خدمات رایگان میده

خیلی دلم میخواست این مرد مهربون رو ببینم  و ازش بخاطر همه خوبی هاش تشکر کنم  به همین خاطر دوتا ازعروسک هایی که دوخته بودم رو کادو کردم  و با خودم به مطبشون بردم  وبهشون هدیه دادم  ،  وقتی بهش گفتم این هدیه کوچیک برای تشکر از همه ی خوبی هاتونه اونقدر هیجان زده بودم از دیدنشون که فکر کنم دکتر طفلی غافلگیر شد   خوشحالم با ایشون از نزدیک ملاقات کردم

امروز فرشته ای رو دیدم که در هیبت یک مرد ظاهر شده بود

خدا رو شکر کردم که هنوز همچین آدمهایی وجود دارند

پ ن: دکتر احمدی خوزستانی نیستند اگه اشتباه نکنم این دلاور مرد باید اهل آذربایجان غربی باشند اینُ گفتم که بگم تو این دوره زمونه که  بعضی از پزشکها  به آدم فقط به چشم  وسیله ی کسب درامد بیشتر نگاه می کنند وهزینه ها وویزت هاشون سر به فلک می کشه و کسی هم نیست باز خواستشون کنه  یه   پزشک مهربون  از شهر ودیارش بیاد تو یه شهر کوچیک واینطور به مردمش اهمیت بده واقعا انسانِ  واقعا فرشته است  متاسفم برای اون دسته از پزشکانی که  با اعتراضشون به دکتر احمدی خواستند بازار کارشون از رونق نیافته  ولی خوبی همیشه موندگار

هنوز اثر داروی بی حسی نرفته وتو بی حسی کامل دهان این پست رو نوشتم که چیزی از قلم نیافته هر چند اصل مطلب رو نمیتونم بیان کنم واز خوبی ایشون و آدمهایی مثل ایشون بگم

همیشه براشون دعا میکنم و از خدا میخوام سلامت و موفق باشند بقول مادربزرگا دست به خاک بزنه طلا بشه 

امیدوارم هر کدوم از ماها با چندتا ادم مهربون  تو زندگیمون روبرو بشیم چون اثر خیلی خوبی داره حالا دیگه خیالم راحته که دندون پزشکی و هزینه های زیادش برای مردم دیگه ترسناک نیست  و کسی هست که‌حواسش به‌مردم شهره

از اسما ر عزیز هم تشکر میکنم که با معرفی ومصاحبه با دکتر احمدی باعث شدند این بزرگ مرد رو بشناسم ( هر چند میدونم اسما خانم هیچوقت متوجه همچین نوشته ای نمیشه ) و شما هم  همشهری من نیستید که بتونید  با دکتر احمدی از نزدیک آشنا بشید اما گفتن ونوشتن از خوبی وظیفه ماست



13

اولین کتابی که سن هشت سالگی با پول تو جیبی هام خریدم

البته قبل از اون وقتی هفت سالم بود ماهی سیاه کوچولو رو از عمو مجیدم هدیه گرفته بودم که  چند سال پیش هدیه دادم به رفیق کوچولوم آقا پارسا

با این حساب  گربه های نادان ومیمون زرنگ به عنوان  پیر وبزرگ  کتابخونه ی  من مفتخر شد با سابقه ای بیست وهفت ساله




اینم باقی مونده کتاب های دوران نوجوانیم که نگه داشتم  برای فرزند تخیلیم :)))

سیاره حمرا

امروز با دخترای گلم رفتیم اردو خیلی خوش گذشت

محل اردو جای خاصی نبود یه پارک توی شهر اما برای بچه های روستایی انگار خود بهشت بود اونقدر ذوق زده بودن وهیجان داشتند که تعجب کرده بودم  روستای محل تدریس من تقریبا نزدیک شهرِ اما انگار این بچه ها تمام عمرشون از محل زندگیشون پاشون رو نگذاشته بودن بیرون  کلی برام شعر عربی خوندن که من معنی هیچ کدوم رو متوجه نمی شدم هر از گاهی کلمه ای رو معنی می کردم وبر اساس اون شعر هاشون رو ترجمه می کردم که باعث می شد  از خنده بترکن چون معلوم می شد کلا معنی شعر عوض شده

از اون همه شعر فقط یه چیز رو متوجه شدم اونم سیاره حمرا ( البته اگه درست نوشته باشم ) که معنیش میشه ماشین قرمز و سمرا مریضه که میشه سمیرا بیمار جریان از این قرار بوده که سمیرا مریض میشه با ماشین قرمز می برنش بیمارستان دکتر هادی نامی درمانش می کنه :))) 

امسال از شاگردام  یاد گرفتم از یک تا ده رو عربی بشمارم  و همین باعث شد تو تدریس ریاضی اوایل سال کمتر به مشکل بر بخورم  الان  می تونم در حد ضروریات چند کلمه باهاشون عربی صحبت کنم وای که چه ذوقی  می کنند می گن خانم ما به شما عربی یاد می دیم شما به ما فارسی شما عرب می شین ما عجم چه دنیای شیرینی دارن بچه ها مخصوصا کلاس اولی ها  هر روز پنج دقیقه ازم درس های عربی روز قبل رو می پرسن و کلی بهم می خندن که نمی تونم با لهجه صحبت کنم

خدا رو شکر بخاطر حس وحال خوبی که طی چهارده سال زندگی با بچه ها تجربه کردم