تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

ناموجود عزیز

شوالیه ناموجود

ایتالو کالوینو 

تر جمه پرویز شهدی

در حال خوندنش هستم و نسبت بهش حس خوبی دارم

در صورت تمایل بخونید  کتاب حال خوب کنیه

اخه یکی نیست بگه این چه مدل کتاب معرفی کردنه خب دلیل نمیشه چون حال منو خوب کرده حال شما رو هم خوب کنه اما چند صفحشو بخونید خوشتون نیومد نخونید فقط میمونه ضرر پولی که بابت خریدش  دادین  که 8800 تومنه اونو شرمندم نسخه ای واسش ندارم:))

البته می تونید به کسی هدیه بدین و از اونجایی که دندون اسب پیش کشی رو نمی شمارن اینجوری با یه تیر دو نشون می زنید هم از شر کتابتون خلاص میشید هم دل دوستتون رو خوش میکنید و دوست عزیزتون هم اگه خوشش نیومد میتونه هدیه بده اینطوری کتاب وارد یه چرخه تبادل میشه و به نفع همه است :)))

28

امروز بر خلاف روز های دیگه  ، از خواب بیدار شدم حالم خوب بود  الان هم حالم  خوبه و امیدوارم این حال خوب تا ابد ادامه داشته باشه

وقتی بی دلیل حالم خوبه عاشق میشم، عاشق خودم

این اتفاق به ندرت پیش میاد اما حس خیلی خوبیه

و این جمله مدام تو سرم می چرخه

من خودم را همانطور که هستم دوست دارم وتایید میکنم

آرامش وعشق وهماهنگی درون وبرونم را فرا گرفته من ایمن هستم

هیچوقت عشق وعاشقی رو اونجور که بقیه تجربه کردند یا می کنند تجربه نکردم  یکبار خواستم همرنگ جماعت بشم اما کل مسیر رو اشتباه طی کردم :)) بجاش تا دلتون بخواد عاشق خودم شدم وتنهایی هام رو با خودم پر کردم گاهی تنها بودن با خودم عذاب اور میشد اینجوری بود که دوست خیالیم سایه متولد شد ، راستش سایه از بچگیم همراهم بود ولی بودنش همیشگی نبود اما مدتیه که سایه ی گوشه دیواریار غار و گرمابه گلستانم شده  راستش تکیه کردن به خودت خیلی بهتر از اینه که با ادمهای اشتباهی هم مسیر بشی حداقل روح و روان من طاقت خیلی چیزا رو نداره

مانا میگه تنهایی افسردگی میاره

کامران میگه تنهایی فقط واسه خداست ما آدما نباید تنها باشیم

اما من تر جیح میدم تنها باشم  هر چند این حرف  بزرگترین دروغ دنیاست اما به خودم دروغ میگم تا کمتر آسیب ببینم( میدونم بدبینانه ترین حالت ممکنه)

 دقت کردین وقتی دروغی مدام تکرار بشه رنگ وبوی حقیقت به خودش می گیره من با تمام وجود باورم شده که می تونم تنهایی از پس تنهایی های خودم بر بیام واحساس خوشبختی کنم  هر چند گاهی این باور ترک میخوره اما اجازه نمیدم از بین بره زود ترمیمش میکنم





27

وقتی دلتنگ خودم می شم به دوخت و دوز پناه میارم

پارچه هامو می ریزم دورم کاغذ قلم بر میدارم یه الگو کپی می کنمُ برش وتند تند کوک زدن

این روزا که باز دست هام سر ناسازگاری گذاشتن و لرزششون  مثل منار جنبون شده بیشتر از هر وقتی دلم برای خودم تنگ میشه ، نتیجه کار رضایت بخش نیست اما کار کردن بهتر از داغون کردن روح وروان با فکرای بیخودِ

دلم میخواد به یه عروسک دست دوز تبدیل بشم ، بهتره بگم دلم میخواد عروسکی  که مدتهاست تو خیالمه بدوزم  و بعد به اون  تبدیل بشم  شاید دنیای عروسک ها بهتر از دنیای آدمها باشه

خیلی قبلتر دوست داشتم به کتاب تبدیل بشم و خیلی خیلی پیشتر از اون به درخت ، هر چیزی غیر از انسان بودن می تونه جالب باشه

گاهی هم به جنون فکر میکنم شب بخوابم ، صبح که بیدار بشم  دیوانه باشم فکر کنم اگر روزی این اتفاق بیافته اون روز بهترین روز زندگی من خواهد بود 

گاهی هم به کما و بی هوشی  مطلق فکر میکنم، بی خبری از همه چیز وهمه کس و همه جا 

گاهی هم به عقیم کردن فکر  نمیدونم چطوری اما یه اتفاقی بیافته که قسمت فکر کردن مغز از بین بره وآدم به هیچ چیز فکر نکنه ، نه خوب نه بد هیچ فکری تو سرش نباشه

میدونید قسمت خنده دار  اینه که می نویسی که دلت خنک بشه یا شایدم مغزت . نمیدونم هدف خنک کردن  کدوم یکیِ  فقط باید یه جایی خنک بشه تا منفجر نشه اونوقت بیشتر داغ میکنی و به بستنی پناه میاری بستنی رو تا ته فرو میکنی تو حلقت ، و یه سیستم خنک کننده  بوجود میاد که یه جایی از ذهنت ، دلت یا مغزت رو خنک کنه جایی که سوزش عجیبی توش حس میکنی اما نمیدونی کجاست جایی که دسترسی بهش سخته

-------------------------------

این روزها یه وبلاگ جدید پیدا کردم که وقت سوزش قلب مغز یا  احساسم می رم سراغش وسعی میکنم با خوندنش حواسمُ از این درد لعنتی  پرت کنم  یه جایی  که سوزشش رو کمتر احساس کنم

آستیگمات  تو قسمت پیوندها پیداش کنید  وبخونید  شاید شما هم به حواس پرتی نیاز داشته باشید


ملاله یوسف زی (شورش6 )

همیشه رفتنُ بیشتر از رسیدن دوست داشتم و دارم

رفتن خود هیجانِ اما رسیدن برای من سکونِ

راکد بودن اذیتم میکنه بخاطر همینه که یه جا بند نمیشم  تو خونه از  اتاق تا سالن از سالن تا اتاق مدام در حال حرکتم  مادر جان میگه از بچگیت هم همینطور بودی  به مامان میگم نکنه از بچگی بیش فعال بودم در مان نشدم  میخنده میگه بعید نیست :)

مدرسه هم نمیتونم یه جا بشینم  (حالا خوبه معلمم    و مثل شاگردام مجبور نیستم  میخ کوب میز نیمکت ها بشم) ناخوداگاه بی قرار میشم ، مسافرت رو فقط بخاطر  تو جاده بودنش دوست دارم

 حرکت رو دوست دارم تو حرکتِ که زندگی واقعی رو تجربه میکنم   حالا اگه میخواین نابودم کنید پای رفتنُ ازم بگیرین دقیقا همین کار رو بکنید  پامو بشکنید  به یه موجود افسرده رو به موت تبدیل میشم  که حوصله نداره از جاش تکون بخوره

راه سختی در پیش دارم برای از میان بردن نه های بزرگی که سر راهم قرار داره اما  مثل اب عمل میکنم

در اطراف موانعی که باهاش روبرو هستم جریان پیدا می کنم 

مقاومت نمیکنم اما این نشونه تسلیم شدن نیست

مبارز راه روشنایی  همانند اب عمل میکند و در اطراف موانعی جریان می یابد که با آنها مواجه می شود ، و گاه مقاومت به مفهوم نابودی است و او تسلیم شرایط شده و در اینجاست که قدرت آب نهفته است هیچ چکش  یا چاقویی قادر به نابودی اش نیست، و قوی ترین شمشیر ها از خراش دادنش عاج قرار نیست مقاومت کنم سعی نمیکنم با فشار به خواسته هام برسم یه جور مبارزه آرام وزیر پوستی در پیش گرفتم  مقاومت مساوی مقاومت بیشتر  حریف قویه  و  صلاح  نگرانی تو دستشه نمیشه با داد وفریاد  و مشتُ لگد باهاش جنگید باید   با نقشه دقیق و حساب شده  باهاش رو برو بشم

از گرفتن امتیازات کوچیک شروع کردم و به مرور وقتی آماده شد اون خواسته ی بزرگمُ میگم 

-------------------

پ ن: این روزا دوچیز ذهنمُ درگیر کرده و مدام تو سرم می چرخه

یکی اسم ملاله یوسف زی همون دختر پاکستانی که طالبان ترورش کرد

و

این بیت شعر

من نه انم که زبونی کشم از چرخ فلک

چرخ واژگون کنم  گر غیر مرادم گردد

میدونم تو زندگی بعدیم وقتی  با عمو مجیدم روبرو شدم حتما منُ با افتخار به بقیه معرفی میکنه و میگه این مبارز راه روشنایی  ،خورشید جاودان منه  به امید اون روز

عمو جانم بالاخره موفق میشم قول میدم

سختی کار اینه که مامانم قبل مرگش منو رضا رو  به  بهترین دوستش سپرد وبدتر از اون نگرانی وسواس گونه ای که این یکی  مامانم بخاطر این امانتی داره تحمل میکنه همش میگه میخوام تو روی زینب رو سفید بشم  شماها امانتید همینه که پر وبالمون رو بسته ودلمون نمیاد اعتراضی کنیم دچار عذاب وجدان میشیم در مقابل کسی که عمرش وجوونیش رو فدای ما کرد اما دیگه بسه بخاطر آرامش خودشم که شده من باید این حصار رو بشکنم



شورش 5

تو دنیای دخترونه قدم اول برای شورش غلبه  بر ترس ، ترس از ترد شدن وقتی یک عمر مطیع و بله قربان گو باشی برای بار اول که صدات در میاد همه تعجب می کنند

اولین واکنششون سرکوب کردنِ ، طبیعی ترین واکنش  که ممکنه از اطرافیان سر بزنه

قدم دوم گفتن خواسته هاس ، اینکه بفهمن نمیتونن تو چارچوب تعصب ، غیرت ، ناموس ، پدر ، برادر ، همسر وقانون نگهت دارن

قدم سوم پافشاری  و مقاومتِ

این وسط یه عده از پدر مادرا از ابزار نگرانی برای حبس کردن فرزندانشون استفاده می کنن روشی که خوب جواب میده

حداقل در مورد من که اساسی جواب داده و زمینگیرم کرده  تا میام اعتراضی به وضع موجود بکنم مامانم از اسلحه نگرانتم  تو حالت خوب نیست استفاده میکنه وناک اوت میشم ، نگرانی که از حالت طبیعی خارج شده و کم کم داره شکل بیمار گونه به خودش می گیره

تا وقتی که پدر مادرا ، همسرها به چشم مالکیت به ما نگاه میکنن و فراموش میکنن که ما هم انسانیم  وضع همینه

نگاه مالکیتی به فرزندان جایی آزار دهنده تر  میشه که این فرزند دختر  باشه ، دختری تو یه شهرستان کوچیک با فرهنگی سنتی 

میدونم راه سختی در پیش دارم سخت وسخت وسخت اما باید قدم در مسیری بگذارم که زندگیمو عوض کنه

و باید اینو قبول کنم تو این مسیر تنها خواهم بود

تنهای تنها وهیچ کس کمکم نخواهد کرد گاهی با خودم فکر میکنم باید همه ی پل های پشت سرمو خراب کنم که هچ راهی برای برگشت به عقب وجود نداشته باشه و عقب گردی در کار نباشه

امیدوارم یک روز از دست آورد های راهی که قدم گذاشتم بنویسم وبتونم اونطوری که میخوام بدور از قضاوت های مردم زندگی کنم


دیوانه چون طغیان کند زنجیر وزندان بشکند ( شورش 4)


ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را پر خون کنید

وز خون دل چن لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان  کند زنجیر وزندان بشکند

از زلف لیلی حلقه ای بر گردن مجنون کنید

نوری برای دوستان ، دودی به چشم دشمنان

من دل  بر آتش می نهم این هیمه را افزون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار

تا بر دمد خورشید دلا، شب را ز خود بیرون کنید


......................................................

احتمالا شاعرش باید مولانا باشه

این شعرِ تصنیف ای عاشقان شهرام ناظری جانِ

حس زندگی وطغیان بهم میده این تصنیف ،با شنیدنش حس میکنم زندم ونفس میکشم

همین احساس رو در مورد تیتراژ سریال هزار دستان دارم

وحس خیلی عالی است


به یاد عمو مجید مبارز راه روشنایی ( شورش 3)

عمو مجید جانم یادته وقتی دختر بچه ی پنج ساله ای بودم منُ با خودت می بردی پیاده روی تو شوره زار پشت خونه بابا حجی ،  تو می رفتی ومن دنبالت راه می افتادم سکوت وسکوت صدای باد وباز هم سکوت خسته می شدم و  می گفتم عمو بغلم کن خسته شدم ، می خندیدی و می گفتی از بغل خبری نیست راه بیافت بچه

اون موقع من لج می کردمُ می نشستم به امید اینکه دلت به رحم بیاد وبغلم کنی اما تو به راهت ادامه می دادی و من از جام تکون نمی خوردم ، داد میزدم اینجا پر سنگ و خاره پاهام درد می گیره همینجا می مونم گرگا بیان بخورنم راحت بشی وفقط بر می گشتی پشت سرتُ نگاه می کردی وباخنده می گفتی اگه میخوای گرگا نخورنت پس راه بیافت بچه  ، اونقدر می رفتی که از نظرم کم کم محو  می شدی و مجبور می شدم از ترس   گرگا بدو بدو خودمُ بهت برسونم و دستت رو بگیرم  که تنها نمونم

اون موقع ها از نظر من بد جنس ترین عموی دنیا بودی با خودم می گفتم می تونه بغلم کنه اما اونقدر بد جنسه که این کارُ نمی کنه

اما هر روز بعد از ظهر که می رفتی بیرون دنبالت می اومدم  انگار داشتم خودمُ برای زندگی سختی که پیش روم بود آماده می کردم ، اینُ وقتی فهمیدم که اون سایه های سیاه تو و مامان زینبمُ بلعیدن وبردن تو دل آتیشیشون

اونوقت بود که فهمیدم از این به بعد قرار نیست زمین زیر پام سفت وهموار باشه  و باید از همون بچگی یاد میگرفتم تو خار وخاشاک  و سنگلاخ جوری قدم بردارم که کمترین آسیبُ ببینم

راستی تا حالا از سایه های سیاه برات چیزی گفتم ؟

یادته وقتی رضا میخواست تو اون شب تاریک بعد بمبارون دنیا بیاد من برای مامانم خیلی بی تاب بودم ؟ حس می کردم  قراره مامان بره ودیگه برنگرده همون موقع که عمه کیمیا منُ بزور از مامان جدا کرد و مامان با چهر ه ای پر درد چادر به سر کرد که بابا ببرش بیمارستان اون چادر سیاه شد کابوس خوابهای بچگی من

همیشه یه چادر سیاه تو خواب می اومد که مامانمُ ببلعه درست مثل ملحفه ی سفیدی که بعد مرگ مادر جون انداختین روش تمام وجود مامانمُ در خودش حل می کرد

بعد ها که بزرگتر شدم  تو  و مامانم دستگیر شدین  و تو رو اعدام کردند اون چادر سیاه کابوس بچگیام  تبدیل شد به سایه هایی سیاه که از تو دلشون آتیش می بارید البته سایه هایی با هیبت اون دوتا پاسداری که اون روز شما رو از خونه بردند

مامان برگشت اما مامان سابق نبود  و بالاخره هم وقتی ده سالم شد تو دریا غرق شد ولی اون سایه ها تو رو تا ابد تو دل آتیشیشون نگه داشتن

زمین هیچوقت صاف وهموار نشد بزرگتر وبزرگتر می شدم شوره زار پشت خونه بابا حجی هم با من بزرگتر میشد جوری  برای بلعیدن محله دهن باز کرده بود که همه مجبور به فرار شدیم

امروز که یکی از  سالگردهای  نبودنتِ اینا رو می نویسم که بگم  من بزرگ شدم و دارم تلاش میکنم زندگیمُ باب میلم بسازم  همونجوری که آرزوی شما بود تا حالا موفق نشدم هنوز زمین زیر پام پر از خار وخاشاکه اما تو بهم یاد دادی که چرخ رو واژگون کنم ، قدمهام مثل قدم های لاک پشته اما نتیجش رضایت بخشه

چون من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

بالاخره پایان شب سیه من هم سپید خواهد بود




25

بچگی

کاسه ی آجیل

پسته

عمو مجید

وصال

زمین ناهموار

دفتر چه ی آرزوها

خوشبختی

سلامتی

پول

من خودم را همانطور که هستم دوست دارم و تایید میکنم

آغوش گرم

محبت

 ////////////////


24


احتمال اینکه خودم باشم

مرز بین خیال و واقعیت

شورش

عشق

من یک انسانم

مرگ

تهوع

ضربه مغزی

وصال

کوری

خواب

سفرمجردی

سرگیجه

اتاق 312

سرطان

خونمردگی

محسن شریفیان

پیتبل و مارک آنتونی

سعید شنبه زاده

عروسی

خودکشی

قرص برنج

دیاز پام

 دکتر احمدی

کیش

دبی

رفیق

برو سراغ زندگیت

ذهن شلوغ

____________________________________...............

ماجرای من وبیشعوری

بیشعوری از اون دسته کتابهایی که  به خوندنش وسوسه میشی اما وقتی شروع کردی به خوندن و با بیشعور درونت روبرو شدی  باید خیلی قدرتمند باشی که به خوندن ادامه بدی وپرتش نکنی یه گوشه

اتفاقی که برای خودم ، خاله جان و ثریا افتاد

برای بار اول که خوندم وقتی به بیشعور بودن خودم پی بردم بزور به خوندن چند صفحه ادامه دادم و تمام مدت سعی کردم انکار کنم

مدام به خودم  می گفتم چرت وپرت میگه و نهایتش  دیگه به خوندنش ادامه ندادم بعد مدتی که کامل خوندم پذیرفتن بیشعور بودنم برام راحت تر شد

طنز توام با جدیت این کتاب میتونه گزینه مناسبی برای مطالعه  تو ایام تعطیلات باشه

در پیشنهاد دادن این کتاب به بقیه دقت کنید چون حساسیت بر انگیزه مثلا خاله جانمان با اینکه خودش کتابُ از قفسه کتابخونه برداشت اما نتونست کامل بخونه یعنی  بجای پذیرفتن بیشعور در ونش در مقابلش ایستادگی کرد ، کتاب رو پس فرستاد وگفت این چه کتابی بود بهم دادی؟:)))

گام اول پذیرفتن بیماری بیشعوری اینکه اعتراف کنی من یک بیشعور هستم

به امید در مان  خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت:))