تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

34

خدای در های باز 

خدای درهای بسته  مارا از این آستانه برهان


بالاخره لپ تاپم درست شد حالا می تونم عکسایی که از بهار کوتاه  جنوب  گرفتمُ  به در و دیوار این خونه آویزون کنم شما ببینید

معجزه ی هانی


همیشه تو زندگیمون دنبال معجزه های خاص هستیم و از اتفاقات کوچیکی که دور وبرمون رخ میده به شدت غافلیم

میدونم کلیشه ای ترین حرفُ در مورد معجزه زدم  اما واقعا بهتر از این نمیشد بیان کرد

معجزه ای که برای من اتفاق افتاد عضویت تو یه کانال تلگرامی بود تعجب نکنید دقیقا معجزه همین بود

کانال یه دوست وبلاگی که اهنگ های انتخابیش اونقدر حال خوب کنِ  که ادمی دم مرگ رو زنده کرد جدی میگم بهم انگیزه زندگی  می ده علاوه بر حال خوب کنی تعجب بر انگیزه واقعا میشه سلیقه ی یک نفر اونقدر به سلیقه موسیقیت نزدیک باشه که از تعجب  دهنت باز بمونه ؟ :)

 میدونم به این کانال ها وکلا برنامه های تلگرامی خیلی ایراد گرفته میشه اما معجزه ی هانی باعث شد هر روز منتظر یه اهنگ خوب باشم و این انتظار دلیلی بود برای فکر نکردن به پیوند ، مرگ وحضرت اجل  جوری تو اهنگ ها غرق میشم که یادم میره اگه پیوند انجام نشه تا یکی دو ماه دیگه بیشتر با دستگاه دوام نمیارم

و این حس عالیه این جناب هانی خان بطور غیر مستقیم یه معجزه دیگه هم داشتند علاقمند کردن من به عکاسی وقتی دنبال یه سوژه مناسب عکاسی می گردی مجبوری خوب اطرافت رو ببینی ، این خوب دیدن باعث میشه  چیزایی رو ببینی که تو حالت معمول از کنارشون خیلی راحت  می گذری   هیچوقت  اندازه دیروز از دیدن یه گل زرد که احتمالا  گل علف هرزی بود کنار فاضلاب ذوق نکردم وقتی اون گل تونسته  با شرایط سخت سازگار بشه پس من چرا نتونم

ازش عکس گرفتم که همیشه وقتی کم میارم نگاش کنم

از همینجا از هانی دوست وبلاگیم تشکر میکنم بخاطر معجزه هاش

ممنونم هانی

این پست تبلیغ کانال تلگرامی نیست هر چند  بخاطر حس خوبی  که این رفیق ندیده ونشناخته بهم داده بهش مدیونم  ولی وبلاگش رو معرفی می کنم در صورت تمایل خودتون اونجا لینک کانال تلگرامش رو پیدا کنید

هانی نویسنده وبلاگ احتمال اینکه خودم باشم هست

وقتی برای زنده بودن و زندگی کردن دنبال انگیزه باشید کوچکترین چیز میتونه دستاویزی برای بهتر زندگی کردن  و حتی بهتر نفس کشیدن باشه یاد گرفتم بخاطر کوچکترین چیزهای زندگیم از خدا وبنده هاش  قدر دان وسپاسگزار باشم

 وبلاگم برام سر تاسر از این معجزه های کوچیک اما تاثیر گذار بوده  معجزه های  وبلاگی به دوستانی عزیز تبدیل شدن که همیشه کنارم بودن و سنگ صبور شبهای تنهایی بیمارستانم ممنونم از همگی شما ممنونم




32


همه ی درد های من از وقتی شروع شد که هفت سالگیم عمو مجید مجبورم کرد کتاب ماهی سیاه کوچولو رو بخونم

همیشه ازش گله مند بودم وخواهم بود چون با خوندن اون کتاب مسیر زندگیم عوض شد ،   بذر چیزی تو ذهنم کاشته شد و با من رشد کرد که انجامش سخت بود

همیشه می دونستم باید تغییر کنم ، اوایل مثل همه جوونا که سر پرشور دارن میخواستم دنیا رو عوض کنم اما خیلی طول کشید که یاد بگیرم تنها چیزی که میشه عوضش کرد خود آدمه وگر نه تغییر دیگران و دنیا کار من نیست .

بله من تغییر کردم اونم خلاف جهت و راه و رسم دیگران ، بابام میگه این روح سرکش از بچگی درون تو بوده  چون هیچ کدوم از مراحل رشدم یعنی دندون در اوردن و راه رفتن وبزرگ شدنم حالت عادی ومعمول بچه های دیگه  رو نداشته  وجود این سرکشی ربطی به ماهی سیاه نداشته ، این کتاب باعث شده فقط چیزی که درونت نهفته بود شکوفا بشه 

خوب که به گذشتم دقت میکنم می بینم حق با پدرمِ نه تنها من بلکه بعضی از اعضای خانوادم هم وارث روح سرکشی  بودن  که باعث میشد خلاف جهت رودخانه شنا کنیم و خیلی راحت نتونیم اون چیزی که تو دوران هر کدوممون مرسوم وقابل پذیرش بوده بپذیریم

من بین کسانی بزرگ شدم که صفت بارزشون مبارز بودن بود و هست

پدر بزرگ مادری ، پدر ، عمو ، مادر و دایی بزرگترین تاثیر رو روی من داشتند 

از یک جهت بابت متفاوت بودن خودم نسبت به اطرافیانم خوشحالم ، از اینکه روز مرگی های من با بقیه دخترای دور وبرم  فرق داره اما از جهت  دیگه  این تفاوت فکر و رفتار باعث میشه بخاطر همرنگ جماعت نبودن پذیرفته نشم   و حجم زیادی از تنهایی هام رو به سبک خودم پر کنم

امروز وارد سی وپنج سالگی شدم به عبارتی جشن تولد سی وپنج سالگیم  دیشب گرفته شد سی وپنج سالی که فراز ونشیب های زیادی داشته

اما خوشحالم که تمام این مدتی که از خدا عمر گرفتم   مبارز بودم وسعی کردم زندگی رو اونجوری بسازم که میخوام







شاهکار 5 میلیمتری

می ترسم  بخوابم وتصاویر وحشتناک پشت پلکم دوباره ظاهر بشه بخاطر همین به زور چشمام رو باز نگه میدارم  و به نوشتن پناه میارم

اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست  هم تموم یه داستان کوتاه از نویسنده عامه پسند

حال وهوای داستانش تقریبا مثل عامه پسند  بود از یه جهاتی از پوچی ومرگ گفته بود

از بوکفسکی زیاد نخوندم اما همین دو کتاب خیلی به دلم نشست  تلخی ها رو به شیوه  شکلات تلخ بیان میکنه و من این روش رو دوست دارم

 

اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست

چارلز بوکفسکی

شهرزاد لولا چی

 میدونم نفس گیر میخونم و می نویسم اما در حال حاضر  تنها گزینه ی روی میز همینه 

 



31


برای فرار از درد خودمو بستم به کتاب خوندن از صبح که از خواب بیدار میشم  تا نصف شب تو دنیای داستان ها غرق میشم

اینطوری فرصت فکر کردنُ از خودم می گیرم

دیروز برای اولین بار برای امتحان دستگاهم رفتم بیرون این که باقی مونده عمرت تا انجام پیوند مجبور باشی  سنگینی کوله پشتی رو روی شونه هات تحمل کنی اصلا حس خوبی نیست  حداقل برای منِ راحت طلب که حتی سنگینی سر شونه های مانتوم رو هم تحمل نمیکنم :))خوب نیست

اینکه برای زنده موندنت خدا باید جون یکی دیگه رو بگیره ، اینکه با ریه ی یکی دیگه نفس بکشی و اینکه مادری بخاطر از دست دادن بچش باید غصه دار بشه تا تو زنده بمونی اصلا حس خوبی نیست  نمیخوام بهش فکر کنم اما مثل رگبار میاد تو ذهنم

تنها راهش کتاب خوندنِ اینقدر بخونم وتو خواب وخیال غرق بشم تا واقعیت رو فراموش کنم

اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست

بوکفسکی رو می خونم یه داستان کوتاه که زود تموم میشه

فکر کنم باید برم سراغ یه مجموعه طولانی که دیر تموم بشه اینجوری که پیش برم کتابای  نخوندم امروز فردا تمومن وباید برم سراغ دوباره خوانی کتابای خونده شده ی کتابخونم

کاش تو این وضعیت حداقل به یکی از آرزوهام می رسیدم یا کتابخونه ای با دوهزار جلد کتاب داشتم ویا صاحب یه کتابفروشی میشدم اینجوری یه عالمه کتاب برای خوندن داشتم



صبحانه در تیفانی


صبحانه در تیفانی هم تموم

چند روزه دیوانه وار کتاب میخونم یه جوری حکم سرمی رو داره که افت فشار روح و روانمُ تنظیم میکنه از چارشنبه تا الان برفهای کلیمانجاروی همینگوی وصبحانه در تیفانی ترومن کاپوتی رو تموم کردم برفهای کلیمانجارو یه داستان کوتاه که  همینگوی از طریق اون نگرانی های خودش  رو بعنوان نویسنده از زندگیش بیان میکنه

خوب بود اما باید با حال روحی بهتر بخونمش چون کمی غمگین بود وداستان بوی مرگ میداد شاید بعدها که روحیم بهتر شد بخونم و خیلی خوشم بیاد

اما صبحانه در تیفانی کمی بهتر بود  هالی گولایتلی شخصیت اصلی صبحانه در تیفانی یکی از مشهورترین شخصیت های تاریخ ادبیاتِ   واز روی این رمان فیلمی به همین نام ساخته شده هر چند تفاوت های زیادی با کتاب داره اما این فیلم باعث مشهور شدن این کتاب شده

 صبحانه  در تیفانی

ترومن کاپوتی

بهمن دارالشفایی

------

برف های کلیمانجارو

ارنست همینگوی

اسدالله امرایی

30

می گه از وقتی تو رفتی همه چی بهم ریخته

پرسید  نفرینم کردی ؟

با مکث گفتم راستشو بگم یا دروغ ؟

خب معلومه راست

وقتی همه چی خراب شد  حرمتا از بین رفت  و خیلی بی احترامی های دیگه شد دلم شکست از ته دل از خدا خواستم همون رفتاری که باهام کردی تجربه کنی همین

فقط همین یه بار و ادامه دادم حالا خدا حرف گوش کن شده هر چی من بگم همون میشه ؟ پس چرا برای بقیه خواسته هام کاری نمیکنه ؟

همه چی بینمون تمام برای همیشه  الان   نسبت به تو دچار بی حسی شدم

شک دارم ، فکر میکنم نفرینم کردی

  با خنده گفتم خب حالا که خدا حرف گوش کن شده بخاطر اینکه خیالت راحت بشه اون حرفم پس میگیرم

احتمالا مرگ شوهر خالتم تقصیر منه  این یکی رو نمی تونم کاری کنم متاسفم

 پنج سال زندگی خراب شد، تموم شد رفت پی کارش  من تو ویرانه هاش دنبال چی میگردم ؟

از دست خودم عصبانیم که هر از گاهی که به بهونه پرسیدن حالم زنگ میزنه دلم می لرزه

تو خرابه ها هیچ چیزی جز  اجساد خاطرات خوب گذشته رو نمی تونی پیدا کنی

واقعا من دنبال چی می گردم؟


29


روز مرد  ( پدر )امسال برای مرد زندگیم نسبت به سالهای پیش متفاوت بود

همه خوش حال بودن اما بابام غمگین بود نمیدونم به چی فکر میکرد اما مطمعنم بخشی از فکراش راجع به دختر مریضی بود که تازه از بیمارستان آورده بودش خونه

حتما با خودش میگفت چطوری با این وضع کار، خرج زندگی و دوا درمون این بچه رو بدم

از این غصه میخورم که به مامان گفته بود به بچه ها چیزی نگو  این بار هم میخواست تنهایی بار غم وغصه رو به دوش بکشه

وقتی مامان گفت بابا از کار بیکار شده بغضم ترکید نه بخاطر بیکاری بابا ، حس کردم من یه سر بارم اگه نبودم بابا رنگش از غم وغصه کبود نمی شد ، اون شب تا صبح دعا کردم بابام حالش خوب بشه ، می ترسیدم قلبش اذیتش کنه

امروز بهش نامه نوشتم و گفتم  که تو فقط باید باشی هر اتفاقی بیافته مهم نیست فقط باش من اینجوری خوش حال ترم 

بگیم ، بخندیم وشاد باشیم بقیش مهم نیست  وقتی نامه رو دادم دستش ، خوند واومد سرمُ بوسید خیالم راحت شد 

نوشتن احساسات تو نامه سخته ولی وقتی نمیشه با بابا حرف بزنی کلمات تنها راه چاره هستن

وقتی شانزده ساله بودم فهمیدم پدرم مادرزادی ناشنوا ست  و سمعک روی گوشش یه وسیله تقریبا بیخوده

پدرم هیچوقت صدای بچه هاش رو نشنید و الان هم حسرت شنیدن صدای نوه هاش رو داره اما من هر روز  منتظر یه معجزه هستم و می دونم بالاخره این اتفاق می افته و پدرم می تونه به راحتی صداها رو بشنوه

نمیدونم چطوری بهش احساسات ته قلبمُ بگم اصلا نمیدونم چطوری از احساساتم بنویسم .یه چیزی درونم وجود داره هر چند ناشناخته وغریب  ولی همین حس باعث میشه عاشقانه پدرمو دوست داشته باشم وتا آخرین لحظه عمرم منتظر معجزه بمونم

امسال به معنای واقعی از روز پدر متنفر شدم چون پدرم غمگین بود

خدایا من منتظر معجزت هستم

لطفا کمی معجزه


من پیش از تو


کتاب من پیش از تو

جوجو مویز

متر جم مریم مفتاحی

در مورد این کتاب باید بگم برای خوندنش مقاومت زیادی داشتم  . وقتی زیادی از چیزی تعریف بشنوم  برخلاف دیگران ترجیح میدم نرم سراغش حالا اگه کتاب باشه مقاومتم چند برابر میشه

وقتی دختر خالم بهم هدیه داد مدتی تو کتابخونم بود وبعدش به خالم امانت دادم وقتی خاله با اون حجم کاریش دو روزه کتاب 534 صفحه ای رو تموم کرد تعجب کردم ازش پرسیدم خوندی؟ واقعا خوندیش ؟ و پاسخ شنیدم بله


کنجکاو شدم  ، و تو تعطیلات عید شروع کردم به خوندن یک روز ونیمِ تموم شد

داستانش نسبت به نوشته های وونه گات یا کالوینو که جز نویسنده های محبوب من هستند چیز خاصی نداشت یعنی غافلگیرم نکرد  یه جورایی شبیه فیلمای عا شقانه ای بود که دیده بودم اما فیلم عاشقانه ی خوبی بود جوری که  وادارت میکرد کتاب رو کنار نگذاری   خیلی هیجان زده نشدم از خوندنش ولی اونقدر ی خوشم اومد که کتاب من پس از تو که ادامه همین داستان وکتاب هست رو سفارش بدم یه جورایی امیدبخش وآرامبخش از خوندنش لذت خواهید برد

حداقل نفعش برای من این بود که بعد از خوندنش حس آرامش عجیبی داشتم امیدوارم شما هم با خوندنش حالتون خوب بشه :))

خوشنویس


برای اولین بار از طریق رفیق هیچ کسم با ایتالو کالوینو آشنا شدم  نویسنده ای که بعد از خوندن سه کتاب ، نویسنده محبوبم شد

نمیدونم چه جادویی تو  کتاباش هست که از خوندنشون سیر نمی شم ، یه جورایی انگار دست زیر چونت گذاشتی وکالوینو داره برات قصه میگه  درست همون حس وحالی رو تجربه می کنی که وقت قصه گویی مادر یا مادربزرگ داشتی ،  حسی که فقط تو کودکی تجربش کردی ولذتی که برات تبدیل به رویا و آرزو شده رودوباره  با خوندن داستانای کالوینو تجربه خواهی کرد ، با این تفاوت که قصه ها اینبار برای بزرگسالانِ

به جرات میتونم بگم لقب خوشنویس واقعا برازنده کالوینو وبخصوص شوالیه ناموجود هست.

 شوالیه ناموجود داستانی بود که آخرش با یه غافلگیری باحال تمام شد ، چیزی که من تا بحال تو هیچ کتابی  حس نکرده بودم 

اونقدر از خوندنش ذوق کردم که خدا میدونه یه جور حس وحالی که دلت بخواد فریادبزنی وبه همه بگی که این کتاب واقعا حال خوب کنه واقعا دوست داشتنیه

تو پست قبلی گفتم ممکنه خوشتون نیاد ازش اما مگه میشه کالوینو بخونی  وخوشت نیاد امکان نداره پس به جرات میگم بخونید بخونید و حتما بخونید و مثل من ذوق زده بشید

کالوینو یه سه گانه نیاکان ما داره که شامل ویکنت  شقه شده ، بارون درخت نشین و شوالیه ناموجودِ )  با اینکه فقط یکی از این سه کتاب رو خوندم امامطمعنم  از خوندن هیچ کدومشون پشیمون نمی شید  دو کتاب رو سفارش دادم وقتی به دستم رسید حتما در موردش می نویسم