تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

تانگوی چند نفره

ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .

کالوینو محبوب من


از کالوینو قبلا سه کتاب به نامهای 

ابر الودگی 

سودا گردی در ساخت وساز 

و شوالیه ناموجود رو خوندم الان میخوام بارون درخت نشین رو بخونم 

قبلا گفتم این نویسنده محبوب من ، عشق جان منه و تضمین میکنم اگه کتابی ازش بخونید حتما شیفته اش خواهید شد 

به نظرم هیچی که نخونید سه گانه ی شوالیه ناموجود بارون درخت نشین و ویکنت شقه شده رو که جز شاهکارای  عشق جانمان است بخونید وگرنه نصف عمرتون بر فناست :)) از ما گفتن بود

اون نشانه های کتابم برای رفیق هیچ کسم درست کردم واون کارتم برای دل خودم 

رسم بر اینه که با خرید یه کتاب جدید یه نشانه کتاب جدیدم متولد میشه و تا الان ده پانزده نشانه ای دارم وسر فرصت همراه کتابام عکساشونُ میگذارم ببینید 

مشخصات کتاب من 

بارون درخت نشین 

ایتالو کالوینو 

ترجمه مهدی سحابی 

اساتید گفتن فقط ترجمه ی سحابی ، پس فقط با تر جمه مهدی سحابی بخونید


کله گردالوی دماغ پغ :)

قبل از رفتن بیمارستان   اتاقم و مرتب کردم و رفتم سراغ لباسا و جورابام تو  کشو جورابی یک جفت جوراب پاره پیدا کردم ، می خواستم بندازم دور اما یه چیزی ته دلم نهیب میزد بردار یه جایی بدردت میخوره  مقاومت کردم   به خودم می گفتم بنداز دور ، چرا اشغال جمع می کنی ؟ ولی ننداختم دور و تو وسایل عروسک سازیم نگه داشتم تا وقتی رفتم بیمارستان روز بعد از تزریقم اون موقع که  تمام بدنم از درد در حال انفجار بود این عروسک متولد شد  خودمم نمی دونم چطوری می تونم با درد وبیماری دست به کار بشم اما یه چیزی تو وجودم مانع خوابیدن و آه وناله کردن میشه انگار اون لحظه  قوی ترین مسکن عالمُ خورده باشم هیچ دردی حس نمیکنم  کل بدنم بی حس میشه و فقط دستام کار میکنه ، کوک پشت کوک .

سوزن ونخ و پارچه  از بچگی مونس تنهاییام بوده وتا ابد خواهند بود اون روزی که مامان زینب خدا بیامرزم اولین عروسک رو برام دوخت  و بهم یاد داد چطوری این کوچولو های دوست داشتنی رو خلق کنم، بسته به شرایطم عروسک های زیادی خلق شده اما عروسک های بیمارستانی یه چیز دیگه بوده  چون نه تنها حال خودمو خوب کردن بلکه کمک کردن حال بچه های بخش کودکانم خوب بشه هر چند گاهی مثل عروسک مهسای سه ساله نتونستن اون معجزه ای که قولشو داده بودم بوجود بیار ن اما معجزه ی خنده رو لب کودکان سرطانی رو زیاد دیدم   تصور کنید خنده ی بچه ی کله گردالوی کچلی رو که تا قبل از در آغوش گرفتن عروسک اشک می ریخت و به جون مامانش غر می زدچقدر قشنگه برگردیم سر اصل ماجرا این پسرک جورابی هم از هموون جوراب کهنه ها متولد شد و طی یه نمایش وقصه ی خنده دار که خودم نویسنده وکارگردان وعروسک گردانش بودم چند بچه رو اونقدر خندوند که التماس می کردن خانم بسه دلمون درد گرفت

و یه عالمه دعای خیر پدر مادراشون رو نصیبم کرد 

عروسک های بیمارستانی معجزه ی خداوند هستن و من خوشحالم که خالق هستی از طریق دستای من این معجزه رو تحقق بخشید

 راستی اسم این پسرک کله گردالوی دماغ پغ هستش 


روز معلم در کلاس اول سه

وقتی معلم منطقه محروم باشی روز معلم برات یه عذابه حداقل تو این  سالهایی که منطقه محروم هستم  برام سخت  می گذره  چون مدام تو فکر اینم که نکنه بچه ها برای هدیه دادن خانواده هاشون رو اذیت کنن 

امسال از  قبل بهشون گفتم که برام نقاشی بکشن و نامه بنویسن  می گفتن هدیه براشون توضیح دادم که نقاشی و نامه رو بیشتر از هدیه دوست دارم و اگه می خواین خیلی خیلی خوشحالم کنید حرفمُ گوش کنید بچه ها مخصوصا کلاس اولی ها هم که حرف معلم براشون وحی منزل ، قانع شدند و امروز یه عالمه نقاشی کادو گرفتم البته بعضیاشونم لطف کردند و گل خریدند و  دو نفرم هدیه دادن 

همش می پرسیدن خانم الان خیلی خوشحالی ؟ خانم نقاشیامون خوبه ؟ و من با کلی ذوق می گفتم البته که خوشحالم 

کلاس یکی از همکارا خانواده ها جشن گرفته بودند و سر وصداشون به کلاس ما هم می رسید دخترا هی سر از کتاب بر میداشتند  و با نگرانی می پرسیدن خانم هدیه هامون خوبه ؟ ما که جشن نگرفتیم و من مطمئنشون می کردم که همه چی عالیه ما هم شکلات داریم کلی  نقاشی خوشگل بهم دادین و این همه گل قشنگ دارم عکسم گرفتیم  وخیلی  خوشحالم ووقتی خوشحالم  و حالم خوبه بهترین جشن دیگه حتما که نباید شلوغی و سرو صدا باشه جشن ما آرومه  حالا شکلات بخوریم دهنمونُ شیرین کنیم تا جشنمون کامل بشه  

با این توضیحات دلشون آروم گرفت و برگشتن سر درس ومشقشون 

زنگ آخر هم با هم نقاشی کشیدیم و کلی بهمون خوش گذشت براشون یه عروس کشیدم :)))



گرگور سامسای عزیز

چیزی که میخوام بگم شاید براتون غیر قابل هضم باشه  وشوکه کننده

باز تو حالت دست به چونگی نشستم واین بار فکرایی تو سرم می چرخه که بوی زندگی نمیده و هیچ نشونه ای از دختری که بهش لقب شوالیه ی نور دادین نداره

خستم خیلی هم خستم وامیدوارم خدا اینو بفهمه و خودش یه فکری کنه  چون ممکنه کار به جاهای باریک بکشه  یه نامه به گرگور سامسای مسخ نوشتم   گر چه جز محرمانه هامه اما اجازه میدم شما هم بخونید

گرگور سامسای عزیز این چند روزه عجیب به یادت هستم ، شاید بین این همه آرزوهای رنگارنگی که این روزها مردم دارند آرزوی حشره شدن احمقانه به نظر بیاد ، اما تو که خوب میدونی چقدر دلم میخواد جای تو بودم

وقتی کافکا تو رو خلق کرد شخصیت حشره ای خاصی بهت نداد و شاید همین باعث عذاب کشیدنت شد ، میدونم میگی به حال من چه فرقی میکنه ؟ اما براش توضیح قانع کننده دارم

من ترجیح میدم اگه زمانی  حشره بشم حتما سوسک باشم ، یعنی اجازه انتخاب داشته باشم  چون طفل معصوم به هر جا بره با کفش ودمپایی ازش استقبال میشه و زندگیش خلاص. 

می دونم میدونم که تو دلت نمیخواد بمیری اما گرگور جان این بهترین روش انتحارِ و صد در هزار جواب میده

اول - اینکه با دمپایی چنان  محکم به سر سوسک می کوبند که در جا عمرشُ میده به شما

دوم- کسی برای مرگ سوسک غصه نمیخوره

سوم - خرج مراسم کفن ودفن سوم چهلم سالگرد نداره

چهارم - همه از مرگ سوسک خوشحال می شن

 و اما اگر سوسک بشم دلم میخواد با همون دمپایی آبی فیروزه ای  مامان پری بمیرم ، همون که عکسشُ دیدی

قربونش برم مهارت زیادی تو کشتن سوسک داره ، تازگیا هم یکی دوتا روش ضربه زدن جدید یاد گرفته ، می کشه بدون زجر کشیدن

اینطوری مامانم داغ فرزند نمی بینه ، غصه دار نمی شه  ، گریه هم نمیکنه ، منم به مراد دلم می رسم

 


صرفا جهت اطلاعتون

 برگشتم خونه هفته ی دیگه باز میرم

ا

آرزوهای برفی

همدان گنج نامه 96/1/6

برای اولین بار تو عمرم امسال برف دیدم و یه دل سیر برف بازی کردم

شاید برای خیلیا آرزوی دیدن برف خنده دار باشه اما برای من  که خیلی جدی ارزو بود   همیشه به خودم می گفتم یعنی برف ندیده از دنیا می رم ؟ 

مگه می شه ادم آرزو به دل بمیره ؟ :))

بعد از برف دلم میخواد  درختهای پاییزی رو ببینم امیدوارم  یه روزی اینجا عکس پاییزی هم بگذارم برای من جنوبی فقط یه فصل وجود داره اونم تابستونه بخاطر همین تجربه کردن سه فصل دیگه به معنای واقعی می تونه جز ارزوها باشه 

بهار داریم اما اونقدر کوتاه که تا  بخوایم ازش لذت ببریم جاشو به تابستون داده

وبقیه سال هم تابستون و هوا گرم


تاریکخانه

48

همین حد بگم که دیروز وامروز اصلا روز خوبی نبود به دو دلیل سلولهای سرطانی علاوه بر ریه به یه قسمت دیگه هم مهاجرت کردن  روند درمان سخت تر شده  دوم اینکه دیروز بعد از ظهر مهسای سه ساله هم به دلیل سرطان خون فوت کرد و من تمام شب تا صبح رو گریه کردم و باقی ماجرا هم پیش خودم می مونه که اوقاتتون تلخ نشه بریم سراغ هولدن کالفیلد که تو پست قبلی گفتم بالاخره تمام بعد از یکسال وسه بار تلاش ناموفق ناتور دشت، کامل خونده شد خوندن این کتاب برام مثل جون کندن سخت بود  چون بخاطر همذات پنداری شدیدم با هولدن مدام تصمیم می گرفتم  نخونم ونیمه کاره رهاش کنم اما چون کتابی غیر از ناتور دشت همراه نداشتم خودمُ مجبور  به خوندنش کردم مثل باقی کتابهایی که خوندم وازشون با هیجان نوشتم نبود ولی تو شرایط تلخ بیمارستان مسکن خوبی بود

نیاز به تعریف نداره چون هولدن کالفیلد و ناتور دشت اونقدر مشهور و معروف هستند که حرفی بزنم اضافه گویی  کردم

فکر می کردم خیلی حرف داشته باشم اما چون نمیخوام اوقاتتون تلخ بشه از خیلیاش فاکتور گرفتم

قسمت خوب  دوروز آخر هفته دیدن بابایی سرماخورده از پشت پنجره   وتلفنی صحبت کردن باهاش بود 

تا یادم نرفته داشتم فیلم  فرقه ی  قاتلین رو می دیدم که مادر جان سر مچمُ گرفت و گفت دیدن این همه صحنه ی خشن فکر نمی کنی  برات خوب نباشه و از اینکه مثل بچه ها باهام رفتار کرد دلخور شدم خب یکم هیجان نفسگیر بد نبود ولی لپ تاپُ گذاشتم یه گوشه وروتخت خوابیدم پشت به مامان درست مثل بچگیام یعنی من قهرم ، دلخورم ومنت کشیم قبول نیست  اگه مثل دفعه ی قبل بابا پیشم بود فیلم که می دیدم هیچ قاچاقی بستنی هم میخوردم 

امشب میخوام فیلم چارلی وکارخانه ی شکلات سازی رو ببینم  البته اگه دردی چیزی نداشته باشم وباز نزنه به سرم نصف شبی با گریه بدبختی رو از خواب بیدار کنم و نگرانش کنم

اون موقع که امیر خدا بیامرز زنده بود چون یه جورایی برنامه ی تزریقمون رو با هم هماهنگ می کردیم وقتی مزد به سرمون تا صبح به جون هم غر می زدیم اما از وقتی اون رفت و من تنها شدم یا مانا یا داداشم جورمُ می کشن بخاطر همین میخوام یه ربات انسان نما بخرم واسه اینجور مواقع

خوبه من به شماها دسترسی ندارم تو اینطور مواقع لیست تلفنمو باز میکنم اونقدر بالا پایین میکنم تا ببینم کدوم بخت برگشته رو بیدار کنم :))



47

بالاخره  ناتور دشت تمام خوب بود اما فکر کنم چند سالی بگذره تا بخوام دوباره بخونمش حالا مشتاقم از سالینجر فرانی و زویی رو بخونم هیچ شناختی ازش ندارم فقط از اسمش خوشم اومد مثل اسم فیلمای گانگستری دهه چهل هست نتم قطعه و با گوشی این چند خط رو نوشتم وقتی همه چی بهتر شد میام از ماجراهای خودم و هولدن مفصل تر می نویسم

همین

46

1-به اینکه تناسخ وجود داره ،یا  تو دین ما پذیرفته شده است ؟ بهشت وجهنمی وجود داره یا نه کاری ندارم اما  اعتقاد به زندگی پس از مرگ  اونطوری که خودم میخوام نه اونی که تو کتابهای مقدس نوشته شده، تجربه دنیاهای مختلف ونهایتش رسیدن به کمال باعث شده از مرگ نترسم، کلی باهاش شوخی کنم و تصمیم بگیرم که کدوم دنیاها رو تجربه کنم  تو هر دنیا به هیبت چه موجودی در بیام و چه کسانی رو ملاقات کنم و کلی اوقات خوش برای خودم بوجود بیارم  

چیزی که مرگ رو ترسناک میکنه بعد از خصلت جون عزیزی که تو همه ی ما آدما وجود داره آموزه های غلط دینی که از بچگی باهاشون بزرگ شدیم من که از مرگ نمی ترسم چون اعتقاد به بهشت وجهنم رو تو خودم از بین بردم ، بهشت وجهنم ما همین دنیاست روزی که ارامش نداشته باشی انگار تو اعماق جهنمی واین خودش بدترین نوع تنبیهِ حتی از سرب مذاب تو حلق ریختنم بدترِ و روزی که حالت خوبه تو بهشتی و هیچ چیزی نمیتونه بهتر از داشتن حال خوب باشه ، هر دو هم به اعمالمون بستگی داره چون گندم ز گندم بروید جو ز جو

,حساب کتاب این دنیا خیلی دقیق  من خیلی راحت آدما رو می بخشم  چون میدونم اگه تنبیهی باشه همین دنیا باهاش مواجه می شن

می بخشمُ و رها میکنم چون با تمام وجودم حساب کتاب خدا با بنده هاش رو تو این دنیا دیدم پس دیگه من چرا خشم وکینه تو دلم نگه دارم ؟ اصلا وقتی یه بزرگتر هست من چیکارم ؟

 2-خیلی طول کشید که من یاد بگیرم تو آرامش وسکون هم میشه به بعضی خواسته ها  رسید

خیلی از خواسته هایی که رسیدن به اونا  در ظاهر ازتوان ما خارجِ .

اغلب زمانی به خواسته های دور از دسترس می رسیم که تو آرامش وسکون ذهنی باشیم  وقتی تقلا میکنیم بیشتر از اونا دور می شیم

بخاطر همین یه دفتر ارزوها برای خودم درست کردم و خواسته هامو توش می نویسم و گاهی  جهت تفریح بیشتر عکس چیزایی رو که میخوام توش می چسبونم  بعد میگذارم زیر تخت ، جایی که دور از دیدم باشه ، به مرور زمان فراموش میکنم تو اون دفتر چی نوشتم ولی هر از گاهی  که می رم سراغش با حیرت متوجه میشم به نود درصد خواسته هایی که طی سالیان مختلف نوشتم رسیدم  وخیلی خوشحال میشم

خب اون دفتر  واسه سال  88 تا الانِ امسال میخوام یه دفتر جدید برای خودم درست کنم وتوش چیزای جدید بنویسم  برنامه های زندگیم آرزوهام و خیلی چیزای دیگه

شما هم امتحان کنید چون میگن کمرنگ ترین جوهر ها از قوی ترین حافظه ها ماندگار ترن هر چند نرید سراغشون اما تو کائنات ثبت میشه و نا خوداگاه مسیر زندگیتون به سمتی میره که می خواستین حالا نه حتما شبیه چیزی که نوشتید یا خواستید اما بی شباهت به خواسته هاتون نخواهد بود

دنبال یه طرح جینگیل مستون می گردم باهاش جلد دفترمو تزیین کنم اینقدر از این لوس بازیا خوشم میاد الان مثل ایکیوسان رو تختم نشستم ودست میکشم رو سر کچلم تا یه طرحی بیاد تو ذهنم چند تا برچسب چسبوندم اما خوب نشد 

خداییش کی مثل من مجهز میره بیمارستان ؟ :))) چمدونی برداشتم که کسی  ندونه فکر میکنه میخوام برم دور دنیا

3- باز دست به  زیر چونه نشستم جلو ی  لپ تاپ  به این فکر میکنم که اگه یه عالمه پول داشتم ...... و

کاش اونقدر پولدار بودم که چند تا دانشمند استخدام می کردم برام ریه مصنوعی بسازن اینجوری برای زنده موندم کسی مرگ مغزی نمیشد

کاش اونقدر پول داشتم که  یه ربات برای دوستی می خریدم

کاش اونقدر پول داشتم که ..... نمیدونم چیکار میکردم اما میدونم دلم یه عالمه پول میخواد

معلومه ه حالم خوب نیست ؟ :) معلومه دیگه چون بین قسمت 2 و3 تنقاض وجود داره

 

 

45

کارت کتابخونم اون مدلیه که هر جای ایران می تونم کتاب بگیرم نمی دونم چی بهش میگن اما من اسمشُ گذاشتم کارت بین المللی :) امروز بابای طفلی رو با اون حال بد سرما خوردش مجبور کردم بره شیرازُ بگرده یه کتابخونه پیدا کنه برام کتاب مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس بگیره بعد خیلی پاک و پاکیزه استرلیزه بده مامان که برام بیاره تو بخش

من نمی دونم چه صیغه ای که هر چیزی جز ادما می تونن وارد بخش قرنطینه بشن بستری شدن بدون ملاقاتی بدترین نوع بیمارستان گذرونیه   اونم بدون ندیدن بابا اخه چه وقت سر ما خوردنت بود پیرمرد ؟

ناتور دشت که تموم بشه مسیح باز مصلوب می خونم راستش خیلی وسوسه میشم باز ناتور دشت رو پرت کنم یه گوشه اما جلو خودمُ می گیرم  دفعه قبل هم درست فصل بیست ویکم  که شروع شد نخوندمش اما اینبار باید ، با تاکید میگم باید تمومش کنم  و بفهمم هولدن ته کتاب چی به سرش میاد  آخه حیف حالا که بیست ویک فصل از بیست وپنج فصلشُ خودنم تا اخرش نرم

مسیح باز مصلوب رو قبلا خوندم وحسابی ازش لذت بردم  دیروز کتاب بارون درخت نشین به دستم رسید که هدیه تولدم بود از طرف مرجان عزیز  داداشم برام از شهرمون با خودش آورده بود تا خواهرشُ خوشحال کنه و واقعا خوشحال شدم  هیچ چیز نمیتونه اندازه داشتن کتاب حالمُ خوب کنه  و هیچ چیزی اندازه داشتن وخریدن کتاب توسط  دوستان  حسادت بر انگیز نیست :) مانا میگه کاش همه ی حسادتا مثل حسادت تو بودن اینجوری همه یه قدم جلو می رفتن ودنیا بالاخره تغییر میکرد :)))

از احوال بیمارستان بگم که دیروز تزریق داشتم و طبق معمول همیشه پلاکت خونم  پایین بود دو کیسه خون نوش جان کردم  و حس خون آشامی رو داشتم که سیر شده و مثل گرگ تو داستان بزبز قندی بعد خوردن بزغاله ها سنگین شده وبه چرت بعد غذا نیاز داره :))

یه چند مدل دستگاه هم بهم وصل کردن که شبیه  فضانوردا شدم  خیلی خوشگل شدم با ماسک رو دهان

و الان نوبت جنگیدن با عوارض بعد شیمی درمانی

با استخون درد شدید نشستم پای لپ تاپ و می نویسم فقط بخاطر اینکه درد رو فراموش کنم خب من هیچوقت مغلوبش نبودم الانم نمیخوام فکر کنه می تونه از پا درم بیاره

به نظرم سرطان یا بهتره بگم بیماری از هرنوعش ، مخصوصا سرطانُ میشه با قدرت ذهن شکست داد   ولی از خدا چه پنهون از شما هم چیزی پنهون نیست خیلی وقتا هم اونقدر خسته شدم که دلم میخواستِ تسلیمش بشم وبه یه خواب ابدی برم و بقول عمو کریم خِلاص

اما خیلی وقتها هم اون روحیه جنگجو و مبارزه طلبم نگذاشته مغلوبش بشم

 به هر حال خودتون می دونید

من نه انم  که زبونی کشم از چرخ فلک




44

اگر بخواهم صادق باشم

دیگر به دنبال کسی که درکم بکند نیستم

من از ابتدای کودکی رو روک ام را

شکستم تا روی پاهای خود بایستم

میلاد تهرانی - گیلاس ابی


------

بعد از سه بار تلاش ناموفق بالاخره ناتور دشت رو به دست گرفتم وتقریبا رو به اتمامِ قبلا که میخوندم از دست هولدن کلافه میشدم چرا ؟ خودمم نمی دونم شاید وجه اشتراک هایی که با هولدن داشتم و مدتها  پس زده بودم ، جلو چشمام ظاهر میشد به هر حال هر دلیلی داشت هولدن کالفیلد عصبانیم می کرد بخاطر همین نتونستم تا الان ناتور دشتُ کامل کنم  ولی وقتی بیمارستانی هیچ راه چاره ای نداری  جز سرگرم کردن خودت تا روزای کش دار بهاری بگذره

------

موسیقی فیلم آمیلی پولن رو می شنوم وباز می شنوم  وباز می شنوم  وباهاش به سرزمین رویاها سفر میکنم

اولین روز بیمارستانم تا الان اینطوری سپری شد هنوز نوبت تزریق من نشده تا وقت دارم باید برم بخش کودکان دوستای جدیدی پیدا کنم  زندگی من به بچه ها گره خورده ، بدون اونا هیچ معنایی نداره بخاطر همین بیشتر وقت عمرمتو مهدکودکها وبخش کودکان بیمارستانها گذروندم و از وقتی برادرزاده ی کوچولوم دنیا اومد و من برای اولین بار عمه شدم  رنگ وبوی تازه ای گرفت

خدایا من چقدر این فرشته های کوچولو رو دوست دارم تنها موجوداتی که رفاقتشون ، محبتشون و حتی خشم ودلخوریشون واقعی  و بدور از هر رنگ وریایی هست