-
سیاره حمرا
سهشنبه 17 اسفند 1395 20:21
امروز با دخترای گلم رفتیم اردو خیلی خوش گذشت محل اردو جای خاصی نبود یه پارک توی شهر اما برای بچه های روستایی انگار خود بهشت بود اونقدر ذوق زده بودن وهیجان داشتند که تعجب کرده بودم روستای محل تدریس من تقریبا نزدیک شهرِ اما انگار این بچه ها تمام عمرشون از محل زندگیشون پاشون رو نگذاشته بودن بیرون کلی برام شعر عربی خوندن...
-
12
دوشنبه 16 اسفند 1395 13:08
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد که در دستت بجز ساغر نباشد زمان خوشدلی دریاب و در یاب که دایم در صدف گوهر نباشد غنیمت دان و می خور در گلستان که گل تا هفته دیگر نباشد ایا پرلعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد بیا ای شیخ و از خمخانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد ز من...
-
دنیای من وعروسکهام 2
یکشنبه 15 اسفند 1395 14:41
وقتی حس مادریم گل میکنه و بچه ای نیست که براش مادری کنم یه عروسک متولد میشه و این بهترین نوع تولد یه موجود دوست داشتنیه امروز میخوام تولد دختر وپسرمُ جشن بگیرم دوختن عروسک رو از مامان زینب خدا بیامرزم یاد گرفتم وقتی بچه بودم دوتا چوب رو صلیب وار با نخ محکم می کردم دورش یه پارچه تاب میدادم و ساعتها و حتی روز ها باهاش...
-
دنیای من وعروسکهام1
یکشنبه 15 اسفند 1395 07:08
گاهی که دلم برای مهربانی تنگ میشه به این عروسک نگاه میکنم ادم اهنی که قلبی به وسعت دریا داره ونگاهی به مهربانی نگاه مادر گاهی که دلم برای آغوش مادرم تنگ میشه به آغوش این عروسک پناه می برم راستش این عروسک رو دوختم تا جای خالی بعضی نداشته هام رو پر کنه و انصافا خوب تونسته کارشُ انجام بده بیشتر از هر مخاطب خاص نداشته...
-
11
پنجشنبه 12 اسفند 1395 20:46
دستش رو بهم نشون داد گفت ببین وقتی ترکم کرد رگمو زدم اما نرفتم پیشش من چشمامُ بستم وگفتم نمیخوام ببینم چرا ؟ حالم از بخیه های روی مچ دست بهم میخوره تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم و تهش گفتم خاک برسرت زندگی لیاقت میخواد ، داشتن سلامتی لیاقت میخواد حالم ازت بهم خورد آدم اینقدر ضعیف کاش تو هم تو اون تصادف می مردی...
-
10
چهارشنبه 11 اسفند 1395 22:40
این روزا همه کم حرفند و من پر حرف ترین تنهای دنیا همه سرشون تو لاک خودشونه گفته بودم بهترین اوقاتم وقتیه که تو مدرسه بین شاگردام و وقتی که میرم بخش کودکان ؟ بقیش پوچ و بی خوده یه سلول انفرادی که خودت خودتو توش زندانی کردی ومهر سکوت به لبات زدی این روزا همه شاکیند از چی نمی دونم اما یه نا رضایتی تو چهره هاشون دیده میشه...
-
وضعیت سفید وگهواره ی گربه
چهارشنبه 11 اسفند 1395 19:00
از وونه گات سه کتاب دارم که دوتاش رو خوندم و در حال خوندن سومین کتاب هستم این پستها صرفا جهت اطلاع ومعرفی کتابِ در حد یک خواننده معمولی پس چیزی که می نویسم فقط احساس من نسبت به اون کتاب گفتم احساس که بدونید دید من نسبت به یک کتاب تا چه حد غیر حرفه ایست من فقط عاشق خوندن هستم همین.:)) اولین کتاب خداحافظ دکتر که وارکیان...
-
مترسک
دوشنبه 9 اسفند 1395 17:47
مزرعه را .... ملخ ها جویدند و ما برای کلاغ ها مترسک ساختیم و این بود شروع جهالت .... عکس بهار 95 گرفته شده
-
بدون شرح
دوشنبه 9 اسفند 1395 12:14
بابا حجی دلم برات تنگ شده خانه ی پدر بزرگ
-
ایستاده در برابر باد
دوشنبه 9 اسفند 1395 12:07
-
تانگوی چند نفره
دوشنبه 9 اسفند 1395 12:06
رفتیم صحرا جوجه کباب بزنیم ، با همسرم،پسرم. چه کار ها نکردیم که نشان بدهیم ما ، خانواده ایم
-
من بُزی تو هستم
دوشنبه 9 اسفند 1395 12:04
دنبال دلیل خاصی نباشید من عاشق این حیوانات شیطون وبازیگوش هستم وبه زحمت این عکس گرفته شده :) من بزی تو هستم ناز نازی تو هستم
-
بازی نور
دوشنبه 9 اسفند 1395 11:57
این عکس تقدیم به عمو رحیم عزیزم کسی که آبلوموف دوست داشنی رو به من معرفی کرد
-
از محبت خار ها گل می شود
دوشنبه 9 اسفند 1395 11:50
-
شور زندگی
دوشنبه 9 اسفند 1395 11:43
عکس هایی از دو رو بر شهرمون می گیرم تا بهار کوتاه جنوب ثبت بشه زیبایی های که شاید خیره کننده نباشه اما بهم حس وحال خوبی میده عکس ها رو می تونید سمت چپ وبلاگم تو دسته ی عکاسخانه ببینید
-
9
دوشنبه 9 اسفند 1395 10:39
یه روزی ،یه جایی، یه کسی ،یه چیزی صبر داشته باش صبر ....
-
من آینه عبرت هستم
یکشنبه 8 اسفند 1395 11:10
گاهی خدا بنده هایی رو خلق میکنه که ادم با دیدنشون شکر کنه که جای اونا نیست امروز که نتایج آزمایشام اومد وبیماری مزخرف بعدی هم تشخیص داده شد تنها چیزی که برای دلداری خودم به ذهنم رسید این بود که بگم من آینه عبرت هستم به نیمه خالی لیوان کاری ندارم چون همیشه خالیه ولی نیمه پرش اینه که کیس مناسبی برای آزمایش های مختلف...
-
یه سر دوبر
شنبه 7 اسفند 1395 11:14
سر انجام لافکادیو گفت ببینید من نمی خواهم هیچ شیری را بکشم و قطعا نمی خواهم هیچ یک از شما شکار چی ها را بخورم من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم نمی خواهم با دمم بازی کنم اما ورق بازی را هم دوست ندارم من فکر میکنم با شکار چی ها نیستم به گمانم مال دنیای شیر ها...
-
هیولای درون
پنجشنبه 5 اسفند 1395 20:04
گاهی جایی کامنتی می نویسی که تبدیل به یه پست میشه من هرشب قبل خواب به خودم نگاه میکنم و خوشبختانه فهمیدم سکه ی همیشه مهربون من البته به گفته ی دیگران یه روی وحشی و خشن هم داره حدی که میتونه یه قاتل یا جانی بشه اما ازش نترسیدم وبدم نیومد چون فکر میکنم بقیه خورشید نقابه واین خود واقعیه رسوندن منظورم سخته اونجایی که به...
-
چهار یار مبارز
چهارشنبه 4 اسفند 1395 19:47
آخرین باری که رفتم بخش کودکان دو هفته پیش بود عباس شیمی درمانی کرده بود وحال وحوصله نداشت اما مهدی مثل همیشه شیطونُ سر حال بود با دیدن من خندون اومد طرفم یکی دیگه از دندوناش ریخته بود و وقتی میخندید صورتش قشنگ تر وخوردنی تر می شد خورشید چی برام آوردی ؟ کتاب می خونیش الان وقت ندارم اومدم ببینمتون وبرم بعدا میام، می...
-
8
چهارشنبه 4 اسفند 1395 15:58
دو شاخه نرگست ای یار دلبند چه خوش عطری در این ایوان پراکند اگر صد گونه غم داری چو نرگس به روی زندگی لبخند لبخند
-
7
چهارشنبه 4 اسفند 1395 15:38
پست عیدانه بنا به دلایلی حذف شد هیچ هدفی نداشتم جز خوشحال کردن شما نمیدونم شما دنیا رو چطور می بینید اما به نظرم میشه بی دلیل کسانی رو که نمی شناسی خوشحال کنی می شه بدون ترس به غریبه ها لبخند زد می شه ... می شه ... می شه ... فقط به عکس اکتفا میکنم ولی همچنان پروزه ی عیدانه ادامه داره به امید خدا زنده باشم وتوان داشته...
-
خونه ای که کتابخونه نداشته باشه که خونه نیست :))
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:49
کتابهایی که از خواندنشان لذت بردم قسمتی از وبلاگمِ که قرارِ از این به بعد نقش کتابخونه ی خونم رو بازی کنه با چند تا پست از پست های وبلاگ قبلیم بروز شده واز این به بعد هر کتابی خوندم وازش لذت بردم توی یکی از قفسه های کتابخونه ی وبلاگیم قرار می گیره اینجوری می تونیم با هم کتاب بخونیم آدرس کتابخونه هم که مشخصِ سمت چپ...
-
خیر وشر
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:43
نویسنده ماجرای عجیب دکتر جکیل و مستر هاید را بر اساس خوابی که شبی دیده بود نوشت .هنگامی که از خواب پرید این داستان شگرف هیولایی را به یاد اورد و بی درنگ مشغول نوشتن آن شد .تمرکز بر شخصیتی دوگانه و نشان دادن تضاد دائمی خیر و شر سبب شد که این اثر پس از گذشت بیش از صد سال هنوز محبوب باشد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:30
همیشه بیشترین تلاشتان را بکنید مشخصات کتاب من چهار میثاق کتاب خرد سرخپوستان تولتک دون میگوئل روئیز مترجم دل آرا قهرمان نشر ذهن آویز کتابی که در حال خواندنش هستم وتقریبا رو به اتمام است نکات ساده وخوبی در این کتاب وجود دارد شاید خیلی هایمان انها را بدانیم امابرای یاداوری دوباره بخوانیم وتمرین کنیم و عمل کنیم
-
سال بلوا
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:27
( گفتم اب ، و ساعت لنگریمان گفت : دنگ دنگ دنگ ) فاصله ها از میان برداشته شده اند و حال و گذشته در هم آمیخته اند : حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است ، اما نه بر پله های شهرداری که در ذهن نوشافرین ؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را می بافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرین می کوبد ؛سرهنگ در پی پیمودن پله های ترقی از...
-
سلاخی بی مورد
سهشنبه 3 اسفند 1395 16:24
بیلی انتظار داشت جنگ و اشکال دیگر جنایات کره زمین ترالفامادوریها را متحیر و هراسان کند . انتظار داشت تلفیق توحش زمینیها با سلاحهای شگفت انگیزی که سر انجام ممکن است قسمتی یا همه ی جهان بیگناه را به نابودی بکشاند ، ترالفامادوریها را بترساند . این را از داستان های علمی تخیلی یاد گرفته بود .اما هر گز کسی موضوع جنگ را پیش...
-
دختروجودم
یکشنبه 1 اسفند 1395 22:12
چرا فاصله شادی وغم من اینقدر کوتاهه تا میام بگم خوبم و یکم بخندم کمی بعد یه غم سنگین رو دلم میشینه ، اخه مگه از ساعت 8 که اخرین پستم رو نوشتم تا الان که ده و ده دقیقه است چقدر گذشته ؟ حالا کاش این غم علتی داشت بی دلیل دلم می گیره ، بی دلیل بغض میکنم امشب تنهام از اون شبایی که فکر کنم تا صبح ایناج پست بذارم و خودم با...
-
وقتی مرگ شیرین می شود
یکشنبه 1 اسفند 1395 19:59
می دونید چه وقت فکر مرگ با حال میشه وقتی که به وجود تناسخ فکر میکنم تو وبلاگ قبلیم خیلی از نقشه هایی که بعد مرگ برای زندگی تو دنیاهای مختلف کشیدم نوشتم ، نمی دونم چیزی از اون پست های شاد رو به اینجا منتقل کردم یا نه فکر هایی از این قبیل که از وونه گات خواستگاری کنم ، بورخس رو بخاطر رفیق عزیزم هیچ کس خوب به مهمانی شام...
-
6
شنبه 30 بهمن 1395 13:46
تازگیا عادت جدیدی پیدا کردم دلم که برای خودم تنگ میشه به جای اینکه برم سراغ دفترو نوشتن میخزم گوشه اتاقم ، قسمتی که شده محل کارم وشروع میکنم به دوخت و دوز اونقدر عروسک دوختم که نمیدونم چیکارشون کنم شاید به نظرتون برسه این روزا زیاد غر زدم ویا شکایتی داشتم ، خب راستش حق دارین کسی که در جواب دوستش بنویسه من به وجود خدا...