-
معجزه ی فرشته کوچولو
پنجشنبه 28 بهمن 1395 11:55
دیشب فرشته کوچولو رو بغل کردم وخوابیدم به امید یه خواب راحت مدام بهش میگفتم میدونم از من مراقبت میکنی می دونم می دونم از من مراقبت میکنی اونقدر گفتم که نمیدونم کی خوابم برد اما کابوس ندیدم، نصف شب از شدت درد از خواب نپریدم ومثل خرس راحت تا صبح خوابیدم هر وقت دلتنگ میشم یه عروسک متولد میشه و این فرشته کوچولو به این نیت...
-
نیلوفر دوزخ
سهشنبه 26 بهمن 1395 20:08
منارجنبون می لرزه دلم برای خودم تنگ شده از اون همه ذوق وشوق دو سه ساعت پیش خبری نیست الگوی عروسکم خراب شد دلم میخواد به سیم اخر بزنم خدا تا سه چار ماه دیگه وقت داره منُ به ارزوهام برسونه وگرنه ... رسوند دمش گرم ، نرسوند به جهنم شاید کامنت دونی رو بستم چون از این به بعد میخوام تا زندم رگباری اینجا بنویسم از صبح که...
-
عمه ای با پر های کاغذی
سهشنبه 26 بهمن 1395 10:57
این روزها دستام به شدتت می لرزند وبعد برای مدتی بی حس میشن صد دفعه گچ از دستم می افته و نمی تونم بردارم ، عاطفه کوچولو بد وبدو از ته کلاس میاد گچُ میده دستم تا یه مساله حل کنم ویا تکلیفی بنویسم هیچ چیزی مثل سابق تو ذهنم نمی مونه و مجبور میشم کف دستامُ پر کنم از یادداشت های مختلف دکتر برام یه سری آزمایش واسکن نوشته ولی...
-
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
پنجشنبه 21 بهمن 1395 22:28
یکی از سر گرمی های مازوخیسمی من اینه که با خودکار روی جای کبودی های حاصل از تزریق نقاشی میکشم بهتره بگم دورش :)) درد ناکه اما باعث میشه کمتر فکر کنم اینا نشانه یادگار مونده شیمی در مانی هاست اینم یه مدل تاتو موقته و بعنوان یه شاهکار هنری بهش نگاه می کنم:))) هر وقت می رفتم بیمارستان کله خرگوش ،ا ،خانم حسنی ( زن همسایه...
-
زیر آوار زندگی ماندن 2
دوشنبه 18 بهمن 1395 12:55
از سر کار اومدم خونه با ذوق کلی کتاب ووسیله برداشتم که وقتی میرم بیمارستان برای امیر ببرم، کتاب ، عروسک فرشته ای که براش دوخته بودم وقرار بود ازش مراقبت کنه وخرت و پرتای دیگه ، به دکتر سلیمی زنگ زدم بپرسم امیر هم اومده بیمارستان یا نه ؟ صداش گرفته بود احوالش رو پرسیدم گفت خوبم ، اما صداش خوب نبود همون دکتر پر انرژی که...
-
زیر اوار زندگی ماندن
شنبه 16 بهمن 1395 19:45
احساس تنهایی و ناخواسته بودن ، طاقت فرساترین نوع فقر است مادر ترزا
-
من تو کتابخونم دوتا کتاب دارم که هرگز پسشون ندادم
چهارشنبه 13 بهمن 1395 20:25
من هیچوقت پدر شوهر خالم رو ندیدم وقتی ما با خانواده مرحوم غلامی وصلت کردیم سالها از فوت ایشون میگذشت وقتی بچه بودم واغلب وقتمُ خونه خاله کوچیکه میگذروندم یه چیزی تو اون خونه منُ جذب میکرد کتابخونه اون مرحوم که پر بود از کتابای نسخه اصلی وقدیمی، همیشه به عشق کتاب خوندن و قرض کردن کتاب میرفتم خونه خاله .همون موقع هم...
-
گتسبی بزرگ
دوشنبه 11 بهمن 1395 23:57
چند باری که به هیچ کس گفتم بهم کتاب معرفی کنه تو لیستش یه کتاب از هاروکی موراکامی بوده خیلی دلم میخواد بخونم اما یه چیزی مانع میشه متاسفانه ناخودآگاه کتابای نویسنده های ژاپنی تو ذهن من مترادف میشه با فیلم هایی که دیدم ، فیلم هایی که ته همش غم وغصه وشرایط سخت زندگی بوده انگار دچار نوعی ترس شدم یا احساسی که نمیدونم چه...
-
کتاب
یکشنبه 10 بهمن 1395 09:30
دوم دبیرستان سر کلاس اختیاری اقتصاد از معلم پرسیدم خانم مرام کمونیستی می گه از نظر اقتصادی رفاه باید بطور یکسان برای همه اقشار مردم باشه و سرمایه داری وجود نداشته باشه اینها که حرف بدی نمی زنند فقط اشکالشون اینه که خدا را قبول ندارند نمیشه کمونیست و اسلام را باهم ترکیب کرد ویه چیز جدید بوجود اورد ؟معلم اومد کنارم و...
-
نوشته قدیمی 3
جمعه 8 بهمن 1395 20:53
انگار تمام بار منفی دنیا را در خودش جمع کرده است مرگ. هیچ کس از ما دنیای پس از مرگ را تجربه نکرده است با وجود این ترس از مرگ در بیشتر ما وجود دارد شاید یکی از دلایلش هم لذتبخش بودن زندگیست اینکه ما زندگی را دوست داریم خودش دلیل دوست نداشتن مرگ است چون قرار است زندگی را از ما بگیرد زندگی شاد ، غمگین ، تلخ ، شیرین ساده...
-
یه نوشته ی قدیمی که از یکی از وبلاگای منفجر شدم به این خونه منتقلش کردم
چهارشنبه 6 بهمن 1395 22:21
عمو مجید جان سلام میدانم اینقدر بین ما فاصله هست که هیچوقت نمی توانم شما را ببینم وحسابی گله مند شوم .نمیدانم الان توی کدام دنیا و در کالبد چه کسی زندگی پس از مرگ را تجربه می کنید ولی اگر باز همان عموی مهربان وبا حوصله بودید که برادرزاده کنجکاوی داشتید که از دین و دنیا سوال می پرسد ملتمسانه خواهش میکنم سوالهایش را...
-
مادرانه 2
چهارشنبه 6 بهمن 1395 22:05
سر عزیز تر از جانم چنان با خودت رفتار کن که گویی همان چیزی هستی ، که می خواهی زمانی که نیاز به داشتن فرد مناسبی در زندگی خود داری با یقین بگو من می دانم که این شخص بر اساس قوانین الهی دقیقا در یک زمان مناسب به زندگی ام وارد خواهد شد انرژی آرامش وصلح را به اطراف خود پخش کن بدین ترتیب تاثیر مثبت و نشاط بخشی به روی...
-
مادرانه 1
چهارشنبه 6 بهمن 1395 22:02
پسر عزیز تر از جانم همه نبردهای زندگی چیزی به ما می اموزند حتی اونهایی که به شکست می انجامد مصیبت تنبیه نیست بلکه دعوتی است به مبارزه گاهی خدا از ما میخواد سکوت کنیم ونظاره گر باشیم که چطور مسایل ومشکلاتمون رو حل میکنه با روش خودش ودر زمان مناسبی که خودش صلاح میدونه ولی گاهی هم از ما میخواد مبارزه کنیم تو زندگی مصایبی...
-
پیشکش به جاناتان مرغ دریایی راستین که درون همگی مان می زید
چهارشنبه 6 بهمن 1395 21:24
جاناتان مرغ دریایی ، یک روز می فهمی بی مسئولیتی عاقبت خوشی ندارد . زندگی ناشناخته و نا شناختنی است و ما چیزی از آن نمی دانیم جز اینکه به دنیا آمده ایم تا شکممان را سیر بکنیم و تا جایی که برای مان امکان داره زنده بمانیم . سابقه نداشت مرغان دریایی در پاسخ به شورای بزرگ سخنی بگویند و اعتراض بکنند ولی صدای جاناتان بلند شد...
-
5
یکشنبه 3 بهمن 1395 20:49
از روزانه نویسی متنفر بودم انگار گرفتارش شدم :)) فکر و حرف زیاد هست برای گفتن و نوشتن اما مدتیه روزانه هامو می نویسم چرا خودمم نمیدونم شاید بقول رفیق هیچ کسم چون ذهن وقلمُ رها کردم و راحت از احساساتم می نویسم نوشته هام شبیه روزانه نویسی شده نمیدونم ولی اینکه خودتو تو چارچوب نذاری و سانسور نکنی حس خیلی خوبیه البته دوست...
-
من و رفیقم 1
یکشنبه 3 بهمن 1395 20:36
خدا جون یه روزایی مثل امروز با همه شکایتی که داشتم با همه غرها یی که زدم وبداخلاقی هایی که کردم میخوام بگم دوستت دارم من که به غیر از تو کسی رو ندارم باهاش درد دل کنم می دونم تو هم این دختر لوس غیر قابل تحمل رو دوست داری فقط ازت میخوام کمکم کنی به اون آرامشی که میخوام برسم کمکم کن قبوله ؟ اگه قبوله بزن قدش امروز...
-
فریدون سه پسر داشت
جمعه 1 بهمن 1395 15:37
-
4
پنجشنبه 30 دی 1395 19:57
تو این مدت هفت سالی که با بیماری درگیر م دوبار جوابم کردن وحضرت اجل تصمیم گرفته بودن جون ناقابلمو بگیرن که بهشون افتخار ندادم :))) کلا با این عزی جون ( عالیجناب عزراییل رحمه الله علیه ) ماجراها داشتم ولی من همیشه یه راه در رو پیدا کردم جوری که بین مریضای دکترم مثال خوبی برای لجبازی با عزی جون شدم چند وقت پیش که...
-
3
یکشنبه 19 دی 1395 22:39
امروز می گفت تو اگه همین الان ادعای پیامبری کنی من اولین کسی خواهم بود که بهت ایمان میارم تو فرشته ای و من بر خلاف دفعه های قبل که با جون دل این حرفا رو باور می کردم امروز تردید کردم بهش گفتم که من دیگه اون آدم سابق نیستم ، نمی تونم باشم ، نمی خوام باشم فرشته بودنی که تهش از همه چی پشیمونت کنه به چه دردی میخوره ؟...
-
2
جمعه 17 دی 1395 20:31
وقتی بهش گفتم هفتاد درصد ریه ام درگیر شده و درمان دارویی جواب نمیده با خنده گفت بادمجون بم آفت نداره تو یه بار شکستش دادی بازم می تونی جایی میخوندم کسانی با بیماری من بدون ماسک اکسیژن نمیتونن از پس کارای روزمرشون بر بیان ولی انگار من با بقیه فرق دارم به خودم که فکر میکنم متعجب میشم مدرسه میرم ، درس میدم تو خونه دوخت و...
-
1
دوشنبه 29 آذر 1395 22:48
خیلی وقته دریای زندگی ساکنِ ، نه از موج خبری هست و نه طوفانی ، نمی دونم این خوبِ یا بد فقط در حال حاضر دچار یه رکود عجیبی شدم که هیچوقت تو عمرم تجربش نکرده بودم، حس آرامش یا شایدم بی خیالی مطلق ، بی خیالی نسبت به همه ی مسایل خوب و بد زندگی . آبلوموف رو هنوز تموم نکردم ، میرم تمدید میکنم وباز نمی خونم درست مثل ایلیا...
-
باران
یکشنبه 21 آذر 1395 12:48
دعا کردم بمانی ، باران که ببارد کنار پنجره با هم باران را تماشا کنیم اما دریغ که رفتن راز غریب زندگیست . می دانم جایی که هستی حالت خوب است ، این را از خواب هایم می فهمم. وقتی زیر باران ، میان سبزه ها می دوی و به رویم لبخند می زنی سبزه ها بوی زندگی می گیرند. لبخند زیبای تو در آغوش پر مهر خدا آینده مرا زیباتر خواهد...
-
دختری در اروزی ازدواج با فلفل دلمه ای
پنجشنبه 27 آبان 1395 09:55
وقتی بچه بودم و کارتون زنان کوچک رو می دیدم دلم میخواست مثل کتی که برای عمه پیرش کتاب میخوند ، من هم برای کسی کتاب بخونم اما چون بابا نبود و مجبور بودم تا از سر کار برگرده تنها بمونم برای در و دیوار اتاق به تصور اینکه کسی هست کتاب میخوندم :) بزرگتر که شدم وقتی برگشتیم شهر خودمون بابا حجی که بعد مرگ عمو مجید افسرده و...
-
خوندنی های این روزهای من
جمعه 21 آبان 1395 20:05
در انتظار گودو ساموئل بکت اصغر رستگار انتشارات نقش خورشید دومین تجربه نمایشنامه خونی منِ خوندم خوشم اومد شما هم اگه دوست داشتید بخونید امیدوارم خوشتون بیاد در انتظار گودو تام و تمام ترین شکل بیان مسئله یی است که دست از ذهنیت بکت بر نمیداشت : زندگی را چگونه طی کنیم ؟ یا بقول استراگون چه خاکی به سرمان کنیم ؟ پاسخ بکت...
-
راه حل
دوشنبه 17 آبان 1395 11:32
دلم میخواد به پنج سالگیم برگردم و همونجا موندگار بشم ودیگه بزرگ نشم بابا بود مامان بود منُ داداش احمدم دوقلوهای جدایی ناپذیر و البته دایه وبابا حجی اما الان مامان نیست داداش احمدم نیست دایه نیست بابا حجی هم نیست فقط من موندمُ بابا و یه دنیا خاطره گفته بودم تو زندگی بعدیم دلم میخواد خرس قطبی بشم اما این روزا که عاشق...
-
ارامشی که نیست در جنگی هم اگر حاضر نبودیم ، جنگی در ما حاضر بوده همیشه .
یکشنبه 16 آبان 1395 11:13
وقتی خسته میشم ، وقتی کم میارم مثل الان، خوندن همین چند خط دست نوشته پدرم دوباره من رو به زندگی بر می گردونه وقتی کلاس پنجم بودم با خوندن جمله زندگی انسانهای همیشه موفق بازگو کننده گذشته ای تلخ و دردناک است به خودم میگفتم بالاخره همه تلخی ها رو باید تحمل کنم چون هدفم اون موقع موفق شدن تو زندگی بود و تو همون عالم بچگی...
-
عاشقانه های من و نخل همسایه
چهارشنبه 12 آبان 1395 11:27
قلب ما بود مملو از شادی بی پایان سعی ما بود بهر آبادی این سامان درخت نجیبی که نه سر خم میکنه و نه به حریم کسی تجاوز میکنه من عاشق نخل خونه ی همسایه وتمام نخل های سرزمینم هستم و دیدن این عشق زیبا وسربلند هر روز قبل از رفتن سر کار بهم انرژی میده نخل های بی سر نخلستانهای وطنم همونا که زمان جنگ سرشون رو از دست دادن اما...
-
رسوای زمانه منم
سهشنبه 11 آبان 1395 19:27
فقط مامان من میتونه ادامسو زیر شیر اب بگیره همه طعمُ مزشو ببره بده بخورم چون بعد شیمی درمانی دلم میخواست ادامس بذارم دهنم باد کنم وبترکونم :)) مامان میدونم بیشتر از من زجر میکشی گاهی صداتو میشنوم که سر سجاده با گریه به خدا جون میگی امانت زینب دست منه خدایا بهش سلامتی بده روسفیدم کن جلو مادرش و گاهی به شدت از خودم...
-
قایقی خواهم ساخت
پنجشنبه 29 مهر 1395 20:49
امروز صبح وقتی آخریشُ ساختم وانداختم تو شیشه سرکه سنگینی نگاهشُ حس کردم سر برگردوندم دیدم پشت سرم ایستاده وخشمگین نگام میکنه و سر تکون میده با حالتی معترض پرسید چیکار می کنی ؟ - دیدی چیکار کردم - کلافه تر از قبل گفت نمی فهمم ، واقعا نمی فهمم این همه قایق کاغذی به چه دردی می خوره ؟- قبلا گفتم که برای ...میون حرفم پرید...
-
دنیای وحشی ها
چهارشنبه 28 مهر 1395 23:41
امروز به یاد عشق دوران بچگیم دوباره تصمیم گرفتم کتاب آوای وحش رو بخونم وقتی عاشق شدم 12 ساله بودم ، اونقدر کوچیک بودم که نمی فهمیدم این احساسی که تو دلم بوجود اومده چیه ؟ فقط حس خوبی بود ساعتها به عکسش خیره میشدم وبا انگشتم لمسش میکردم ، عشق دوران کودکی من یک عشق غیر متعارف بود ، عشق یک انسان ، نه بهتره بگم عشق یک...